نام کتاب: شیطان به قتل می رسد
دکتر رابرتز که گوئی خبر غیر منتظره ای را شنیده باشد، گفت: «اوه، خدای من.)
کمیسر بتل سرش را به علامت تأیید به آرامی تکان داد. چهره خشک و بی احساس او حالا دیگر شبیه مجسمه چینی ساخت چین شده بود. هیچ چیز از چهره او نمی شد فهمید. و در ادامه سخنانش گفت: «بله به قتل رسیده، آن هم توسط شی نوک تیزی که مستقیما به قلب او فرو رفته است.»
((
در اینجا ناگهان سوالی مطرح کرد و از حضار پرسید: «کسی از شماها هست که در طول بازی برای لحظه ای از
پشت میز بازی بلند شده باشد؟»
احساسات مختلفی از قبیل نگرانی، عصبانیت، نارضایتی و ترس از این سوال در چهره چهار بازیکن خوانده می شد، ضمن آنکه معلوم بود هیچ یک از آنها نمی تواند جواب درست و حسابی بدهند. بازرس بتل مجدد و این بار با تأکید بیشتری گفت: «خوب؟» |
سرگرد دسپارد که حالا دیگر از جای خود برخاسته و شبیه افسرانی که سان می بینند رو به روی کمیسر بتل ایستاده بود، لحظه ای مکث کرد و سپس همین طور که با آن چهره باهوشش به کمیسر بتل خیره شده بود گفت:
من فکر می کنم هر یک از ما چهار نفر، حداقل یکی دو بار از جاهای خودمان بلند شدیم. حال یا برای اینکه مشروبمان را تازه کنیم و یا اینکه چوبی در شومینه بیاندازیم. من خودم دو بار برای همین کارهائی که گفتم برای لحظاتی از پشت میز بلند شدم. یادم می آید بار دوم برای انداختن چوب در شومینه بلند شدم و وقتی رفتم
کنار شومینه، متوجه شدم شیطانا رو صندلی خوابش برده.)
خوابش برده بود؟»
بله، من که این طور فکر کردم.)
کمیسر بتل در جواب گفت: «بله، شاید، و یا احتمال دارد همان موقع که شما حدس زدید به خواب رفته، مرده بوده. خوب، به هر حال بهتر است کارمان را هر چه سریعتر شروع کنیم. حالا خواهش می کنم همگی به اتاق مجاور بروید و در آنجا تشریف داشته باشید.»
در اینجا متوجه سرهنگ ریس شد که کنار او نشسته بود و به وی گفت: «سرهنگ ریس، بهتر است شما هم با بقیه به اتاقی سرهنگ ریس سرش را به علامت اینکه منظور کمیسر بتل را درک کرده است تکان داد و گفت: «بله کمیسر »

صفحه 23 از 281