نام کتاب: شیطان به قتل می رسد
سرگرد دسپارد مردی بود بلند قد، لاغر اندام با چهره ای زیبا که اثر زخم عمیقی روی یکی از شقیقه هایش، از زیبایی او تا حدودی می کاست، بعد از انجام مراسم معارفعه، مثل آهنربا جذب سرهنگ ریس شد، و به طرف او رفت، طولی نکشید که هر دو گرم صحبت شده و راجع به سفرهایشان به آفریقا صحبت می کردند.
درب سالن برای آخرین بار باز شد و صدای سر پیشخدمت باز به گوش رسید که اعلام کرد: «دوشیزه مردیث .» |
دختری زیبا در اوایل بیست سالگی با قدی متوسط، گیسوانی قهوه ای با فرهائی بزرگی که گردنش را پوشانده بود، چشمانی درشت و خاکستری با صدایی آرام و لحنی که حاکی از پوزش و عذر خواهی بود، گفت: «اوه خدای من، مثل اینکه آخرین نفر من بودم؟»
آقای شیطانا مراسم معارفه را به جا آورد و گیلاسی شری نیز به او تعارف نمود، با این تفاوت که مراسم معرفی دوشیزه مردی را خیلی رسمی و با ابهت خاصی به جا آورد.
دوشیزه مردیث کنار پوارو ایستاد و همین طور که شری اش را مزه مزه می کرد، پوارو به او گفت: «ظاهرة دوست مشترک ما خیلی دقیق و آداب دان به نظر می رسد.»
بد.))
دوشیزه مردیث ضمن تایید حرف پوارو، گفت: «بله همین طور است، امروز مردم اصلا اهل مراسم معارفه نیستند و توجهی به این حرفها ندارند. به محض اینکه به جایی وارد می شوید، خیلی راحت می گویند: «خوب، همه را که می شناسید.» بعدش هم رهایت می کنند و می روند پی کار خودشان.»
حالا چه بشناسید چه نشناسید؟»
بله، چه بشناسی چه نشناسی، همین طوره، من شخصا فکر می کنم بعضی اوقات واقعة اسباب شرمندگی می شود، در صورتی که اگر اشخاص درست و صحیح و طبق اصول به هم معرفی شوند، مسلما احترام بیشتری نیز به یکدیگر خواهند گذاشت.»
در اینجا مردیث لحظه ای مکث کرد، سپس ادامه داد و گفت: «بینم، آن خانمی که آنجا ایستاده... خانم الیور نیست... همان نویسنده ی معروف؟» |
در این لحظه، صدای بم و کلفت خانم الیور بلند شد که با حرارت زیادی به دکتر رابرتز می گفت: «دکتر، شما هرگز نمی توانید منکر حس ششم خانم ها شوید، زنها خیلی از چیزها را همین طوری درک می کنند.»
| Merdith

صفحه 10 از 281