نام کتاب: سه شنبه ها با موری
موری هشت سال بیشتر نداشت که تلگرافی از بیمارستان به دستش می رسد. از آن جایی که پدر او، مهاجری روسی، سواد خواندن زبان انگلیسی را نداشت، ناچارأ موری تلگراف را خواند، او خبر مرگ مادرش را خواند، درست مانند دانش آموزی در کلاش موری آغاز کرد: «متأسفیم که باید این خبر را به شما بدهیم...)
صبح روز مراسم خاکسپاری، اقوام و خویشان موری از پله های مجتمع آپارتمانی - ساختمانی با حداقل امکانات - پایین آمدند، مجتمعی که در محله فقیرنشین بخش کم ارتفاع شرقی منهتن قرار داشت. مردها کت و شلوار مشکی پوشیده، زنها نیز تور سیاه روی صورت داشتند. همکلاسی های همسایه موری می خواستند به مدرسه بروند. وقتی که آنها از مقابل موری عبور کردند، موری نگاهش را پایین انداخت، خجالت می کشید که همکلاسی هایش او را در این وضعیت ببینند. یکی از خاله های موری - زنی بسیار چاق - محکم او را در آغوش گرفت و با صدای بلند گریست
حالا تو بدون مادرت چه کار می کنی؟ چه بلایی سرت می آید؟ موری نیز ناگهان بغضش می ترکد و شروع می کند به گریه کردن. تمام
1. Manhattan

صفحه 80 از 216