کلاس خاصی را اداره می کرد متشکل از ته کودک، کودکانی که تک تک آنها به علت مرگ پدر یا مادر خویش آسیب خورده بودند.
موری در حالی که عینکش را با دقت روی بینی و پشت گوشش تنظیم می کرد - انگار می ترسید بیفتد - به کاپل گفت:
و حالا جوابی که من برای او فرستادم: باربارای عزیز... نامه تکان دهنده ات را خواندم. من اهمیت کاری را که تو داری برای آن بچه های مادر مرده یا پدر مرده انجام می دهی، احساس می کنم. من هم یکی از والدین خود را در کودکی از دست دادم... »
همچنان که دوربین ها کار می کردند، موری دوباره عینکنش را تنظیم کرد. اما ناگهان ساکت شد. حرکت لبهایش متوقف شد. به شدت احساساتی شده بود و نمی توانست حتی یک کلمه حرف بزند. عاقبت اشک های موری سرازیر شدند.
« من فقط یک بچه بودم که مادرم را از دست دادم... ضربه بزرگی بود. ضربه ای مأیوس کننده... آرزو کردم که ای کاش من هم گروهی مثل گروه شما داشتم که به اعضای آن محلق می شدم و از غم و غصه ام برایشان می گفتم... به خاطر این که من... »
موری دیگر به سختی می توانست حرف بزند و مدام کلامش قطع می شد: «... به خاطر این که من خیلی تنها و بی کس بودم...) کابل به موری گفت:
موری مادر تو هفتاد سال پیش از دنیا رفته... این موضوع مال هفتاد سال پیش است.
اما تو هنوز غمگین هستی؟ درد و رنج تو بابت آن قضیه تمام نشده؟» موزی زیر لب تأید کرد بله بله... درست زدی به هدف.»
موری در حالی که عینکش را با دقت روی بینی و پشت گوشش تنظیم می کرد - انگار می ترسید بیفتد - به کاپل گفت:
و حالا جوابی که من برای او فرستادم: باربارای عزیز... نامه تکان دهنده ات را خواندم. من اهمیت کاری را که تو داری برای آن بچه های مادر مرده یا پدر مرده انجام می دهی، احساس می کنم. من هم یکی از والدین خود را در کودکی از دست دادم... »
همچنان که دوربین ها کار می کردند، موری دوباره عینکنش را تنظیم کرد. اما ناگهان ساکت شد. حرکت لبهایش متوقف شد. به شدت احساساتی شده بود و نمی توانست حتی یک کلمه حرف بزند. عاقبت اشک های موری سرازیر شدند.
« من فقط یک بچه بودم که مادرم را از دست دادم... ضربه بزرگی بود. ضربه ای مأیوس کننده... آرزو کردم که ای کاش من هم گروهی مثل گروه شما داشتم که به اعضای آن محلق می شدم و از غم و غصه ام برایشان می گفتم... به خاطر این که من... »
موری دیگر به سختی می توانست حرف بزند و مدام کلامش قطع می شد: «... به خاطر این که من خیلی تنها و بی کس بودم...) کابل به موری گفت:
موری مادر تو هفتاد سال پیش از دنیا رفته... این موضوع مال هفتاد سال پیش است.
اما تو هنوز غمگین هستی؟ درد و رنج تو بابت آن قضیه تمام نشده؟» موزی زیر لب تأید کرد بله بله... درست زدی به هدف.»