می طلبید می توانستم ساعت ها در سکوت بنشینم.
هنگام خروج از کلاس، موری جلوی من را می گیرد و متذکر می شود: و امروز زیاد حرف نزدی. نمی دانم. حرفی نداشتم که اضافه کنم.
و من فکر می کنم که تو یک عالمه حرف داری که اضافه کنی. میچ تو در حقیقت من را به یاد کسی می اندازی که با او آشنا بودم، او هم دوست داشت مسائل را در درون خویش نگه دارد، البته وقتی که جوانتر بود.
چه کسی؟ و خودم.
هنگام خروج از کلاس، موری جلوی من را می گیرد و متذکر می شود: و امروز زیاد حرف نزدی. نمی دانم. حرفی نداشتم که اضافه کنم.
و من فکر می کنم که تو یک عالمه حرف داری که اضافه کنی. میچ تو در حقیقت من را به یاد کسی می اندازی که با او آشنا بودم، او هم دوست داشت مسائل را در درون خویش نگه دارد، البته وقتی که جوانتر بود.
چه کسی؟ و خودم.