نام کتاب: سه شنبه ها با موری
شاید. موری آهی کشید و گفت:
شاید حق با تو باشد. شاید نباید برایم مهم باشد. بالاخره من نیستم که ببینم عاقبت و نتیجه این همه اخبار چه می شود. اما انگار حالاکه خودم هم دارم درد میکشم و رنج می برم، احساس میکنم بیش از پیش به مردمی نزدیک شده ام که آنها هم درد می کشند و رنج می برند. توضیح این مطلب خیلی سخت است، میچ. چند شب پیش تلویزیون بوسنیایی هایی را نشان می داد که در خیابانها می دویدند، به آنها شلیک می شد، کشته می شدند، قربانی های بی گناه... با دیدن آن تصاویر درجا اشکم درآمد. درد و رنج و بدبختی آنها را حس کردم، انگار مال خودم بود. من هیچ کدام از آنها را نمی شناسم. اما - چگونه بگویم - من تقریة... یک جورهایی به طرف آنها کشیده می شوم.»
اشک در چشمان موری جمع شده بود، من سعی کردم موضوع بحث را عوض کنم، اما او صورتش را چندین بار با دستش لمس کرد و با اشاره دست خویش آن فکر را از ذهنم دور کرد. او گفت:
من دیگر اکثر اوقات گریه می کنم. اصلا فکرش را نکن. مهم نیست.) با خودم اندیشیدم، شگفتا! چه تحسین برانگیز و باورنکردنی است. من خبرنگار بودم، من سرگذشت آدم ها را در محل مرگشان گزارش کردم، من با خانواده های عزادار آن ها مصاحبه و حتی در مراسم خاکسپاریشان شرکت کردم، من هرگز گریه نکردم، آن وقت مروری برای آن طرف کره زمینی ها داشت اشک غم می ریخت. در شگفت بودم که آیا این همان چیزی است که در پایان اتفاق خواهد افتاد؟ شاید مرگ بزرگ ترین متعادل کننده و همسان کننده باشد، همان پدیده ای که در نهایت افراد غریه و بیگانه از هم را وادار می کند که قطره اشکی برای همدیگر بریزند.
موری با صورتی مدفون زیر دستمال کاغذی با صدای بلند گریست.
L

صفحه 56 از 216