موری با صدای آهنگین خود ندا درداد: « آه، چقدر غذا! خب، حالا تو باید همه آنها را همراه با من بخوری.» ما دور میز آشپزخانه نشستیم، میزی در محاصره صندلی های حصیری. و این بار بی هیچ نیازی برای رنگ و لعاب دادن به شانزده سال اتفاق، یک راست روی آب های آشنای خود موج سواری کردیم، به یاد ایام قدیم، به یاد گفتگوهای گذشته در دانشگاه. موری از من سؤال می کرد، به پاسخهای من گوش فرا می داد، گاهی هم مانند سرآشپزها می ایستاد و ذره ذره مطلبی را که من فراموش کرده یا درک نکرده بودم، به بحث اضافه می کرد. از من در مورد اعتصاب روزنامه سؤال کرد، و مطابق معمول همیشگی اش، قادر به درک این موضوع نشد که چرا دو طرف دعوی خیلی راحت با همدیگر ارتباط برقرار نمی کنند که مشکلاتشان را حل کنند. به او گفتم همه که به اندازه او عاقل و باهوش نیستند.
أو مجبور می شد هرچند وقت یک بار صحبتش را قطع کند تا به دست شویی برود. دست شویی رفتن موری شامل یکسری مراحل مختلف وقت گیر بود: هل دادن صندلی چرخدار او به طرف توالت توسط
کنی، بلندکردن او از صندلی توسط کنی، و نگه داشتن او به هنگام ادرار در لگن توالت باز هم توسط کنی. هربار که موری از دست شویی بر می گشت، خسته تر از دفعه پیش به نظر می رسید.
موری گفت:
یادت هست به تدکاپل گفتم که به زودی زود یک نفر باید ماتحتم را بشوید؟
خندیدم. چنان لحظه ای فراموش شدنی نیست.
خب، من فکر می کنم که آن روز نزدیک است. همان چیزی که فکر من را به خودش مشغول کرده.»
چرا؟
أو مجبور می شد هرچند وقت یک بار صحبتش را قطع کند تا به دست شویی برود. دست شویی رفتن موری شامل یکسری مراحل مختلف وقت گیر بود: هل دادن صندلی چرخدار او به طرف توالت توسط
کنی، بلندکردن او از صندلی توسط کنی، و نگه داشتن او به هنگام ادرار در لگن توالت باز هم توسط کنی. هربار که موری از دست شویی بر می گشت، خسته تر از دفعه پیش به نظر می رسید.
موری گفت:
یادت هست به تدکاپل گفتم که به زودی زود یک نفر باید ماتحتم را بشوید؟
خندیدم. چنان لحظه ای فراموش شدنی نیست.
خب، من فکر می کنم که آن روز نزدیک است. همان چیزی که فکر من را به خودش مشغول کرده.»
چرا؟