نام کتاب: سه شنبه ها با موری
وسایلم را جمع کنم. دیروقت بود.
تلویزیون چیزی نداشت جز برفک و تصاویر ناواضح
با هواپیما به دیترویت برگشتم. اواخر بعدازظهر بود که آنجا رسیدم. خودم را تا خانه کشاندم و در دم خوابیدم. و... با شنیدن خبری تکان دهنده از خواب پریدم. اعضای اتحادیه های روزنامه ای که من برایش کار میکردم، اعتصاب کرده بودند. محل کارم تعطیل شده بود و در مقابل در ورودی آن اعتصاب گرانی ایستاده بودند که از ورود سایرین به داخل ساختمان جلوگیری می کردند. عده ای هم با دادن شعارهای پیاپی طول و عرض خیابان را متر می کردند. تظاهرات و راهپیمایی. از آنجایی که من هم جزء یکی از اعضای اتحادیه به شمار می رفتم، هیچ گونه حق انتخابی نداشتم به یک باره برای اولین بار در عمرم، از کار بیکار و بی پول شده، و در جبهه مخالف کارفرمایان خود قرار گرفته بودم. رهبران اتحادیه به منزل من تلفن کردند و مرا از هرگونه تماس با ناشران قبلی خود برحذر داشتند - با کسانی که اکثر آنها دوستانم بودند و گفتند که اگر آنها سعی در برقراری ارتباط تلفنی جهت دفاع از شرایط خود داشتند، تلفن را قطع کنم.
سران اتحادیه مانند سربازان جنگی با صدای بلند هم قسم شده بودند: « آن قدر می جنگیم تا پیروز شویم.)
افسرده و پریشان شدم. مات و مبهوت. گرچه کار رادیو و تلویزیون ضمیمه های کاری به دردبخوری برای من بودند، اما روزنامه نفس من بود، همانند غواصی که از طریق ریسمانی بلند اکسیژن دریافت می کند. هر روز صبح وقتی که میدیدم یکی از مقاله های من در روزنامه چاپ شده می فهمیدم که هنوز به نوعی زنده هستم.
اما دیگر همه چیز تمام شده بود. اعتصاب کماکان ادامه داشت - روز اول، روز دوم، روز سوم. تلفن های نگران کننده و شایعاتی را می شنیدم که

صفحه 49 از 216