نام کتاب: سه شنبه ها با موری
می خواست تکه ای سیب زمینی از بشقاب بردارد، پیکار او را با چنگالش مشاهده کردم، دو دفعه اول سیب زمینی از چنگال جدا شد - چه صحنه رقت باری بود. و من هنوز هم که هنوز است قادر نشده ام در صدد انکار این موضوع برآیم که نشستن در حضور موری تقریبا مساوی بود با کسب آرامشی سحرآمیز، از نوع آرامش های نسیم گونه ای که سالها پیش در دانشکده آسودگی و امنیت بر من می وزاند.
نگاهی سریع به ساعتم انداختم - بر حسب عادت - داشت دیرم می شد، به تعویض ساعت پروازم به مقصد خانه فکر کردم. چند لحظه بعد موری حقیقتی را برای من برملا کرد که حتی تا امروز هم ذهن مرا تسخیر کرده است.
موری گفت:
می دانی من چگونه خواهم مرد؟ » ابروانم را بالا انداختم.
سمن آرام آرام خفه می شوم. بله. ریه هایم، به علت بیماری آسم من قادر نیستند با بیماری کنار بیایند. این بیماری در بدنم از پایین به طرف بالا حرکت می کند، بیماری ALS. حرکتش را از پاهایم شروع کرده، به همین زودی ها هم از دست ها و بازوهایم می گذرد. و وقتی که به ریه هایم برسد...
موری شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت. ... من خفه می شوم.»
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم به جز، خب تو که میدانی، منظورم این است... که... تو که نمی دانی
موری چشمانش را روی هم گذاشت.
می دانم، میچ. تو نباید از مرگ من بترسی. من زندگی خوبی داشتم، و ما همه می دانیم که بالاخره این اتفاق می افتد. ممکن است هنوز چهار، پنج

صفحه 40 از 216