نام کتاب: سه شنبه ها با موری
سه گوش و دو دسته ابروی خاکستری رنگ است. در ضمن دندان هایش به هیچ وجه مرتب نیستند و حتی ردیف پایین دندان های او به سمت عقب متمایل شده اند - گویی شخصی زمانی مشتی حواله آنها کرده باشد - خنده اش چنان است که انگار اولین لطیفه روی کره زمین را برایش تعریف کرده باشی.
او برای پدر و مادرم می گوید که من در تمام کلاس های او حضور داشته ام. به آنها می گوید: و شما پسری کاملا استثنایی دارید. از فرط خجالت سرم را پایین می اندازم. پیش از خروج از دانشگاه، هدیه‌ای به استادم می‌دهم، یک کیف دستی به رنگ قهوه ای روشن که حرف اول نام استاد در قسمت جلوی آن چسبانده شده است. شاید به خاطر این که نمی خواستم من را از یاد ببرد.
او کیف را می پسندد و می گوید: « *میچ*، تو یکی از آن دانشجو خوب ها هستی.» سپس من را محکم در آغوش می گیرد. بازوهای لاغرش را دور کمرم احساس می کنم. قد من از او بلندتر است و زمانی که مرا در آغوش گرفته، احساس شرم می کنم، چون از او بزرگ تر هستم، انگار که من والد هستم و او کودک.
از من می پرسد که آیا من ارتباطم را با او ادامه خواهم داد. و من بی هیچ درنگی به او پاسخ میدهم: «البته»
زمانی که به عقب گام برمی دارد، متوجه می شوم که اشک هایش سرازیر شده اند.
Mitch

صفحه 4 از 216