نام کتاب: سه شنبه ها با موری
به جای وفای به عهد، ده سال تمام بود که در دیترویت ماندگار شده بودم، با همان محل کار، با همان بانک و با همان سلمانی. من، میچ سی و هفت ساله، میچ کارآمدتر از دوران دانشکده، میچ در محاصره کامپیوترها، مودمها و تلفن همراه ها. من در مورد ورزشکاران در مقاله می نوشتم، ورزشکارانی که اکثر آنها نمی توانستند کوچک ترین توجهی به من و امثال من داشته باشند. من دیگر مشکل کم سن و سال تر بودن از بقیه همردیفان خود را نداشتم، دیگر با لباس گرمکن ورزشی کهنه و خاکستری رنگ و سیگاری خاموش در گوشه لب این طرف و آن طرف نمیپلکیدم، دیگر به انجام مباحثات طولانی برای پیدا کردن ارتباط میان ساندویچ تخم مرغ و مفهوم زندگی نمی پرداختم.
با وجود این که در روز وقت سرخاراندن نداشتم، اکثر اوقات احساس نارضایتی می کردم.
چه بر من رفته؟ ناگهان لقب موری را به خاطر آوردم و گفتم:
مربی چهره موری شاد شد.
خودش است. من هنوز هم مربی توام.» او خندید و غذا خوردنش را از سر گرفت، غذایی که از چهل دقیقه قبل خوردن آن را آغاز کرده بود. به او نگاه کردم، دست هایش چنان با دقت و احتیاط مشغول انجام کار بودند که گویی موری برای بارهای اول بود که استفاده از آنها را فرا می گرفت. انگشتانی لرزان. خوردن هر لقمه غذا مساوی بود با پیکاری حیاتی. موری پیش از بلع، غذا را کاملا می جوید، گاهی تکه های غذا از گوشه های لبش به بیرون سرازیر می شدند. و او مجبور می شد با دستمال سفره ای، به آرامی صورتش را پاک کند. پوست دست او از مچ تا بند بند انگشتان - با لک و پیس های مخصوص دوران

صفحه 38 از 216