من در آن لحظه بهترین کاری را که از دستم بر می آمد انجام دادم: به کارم رسیدم، با وجودی که می دیدم استاد رو به موت من در فضای سبز مقابل منزلش در انتظار من است. به این کارم افتخار نمی کنم، اما این، کاری است که من انجام دادم.
و پنج دقیقه بعد. موری مرا در آغوش خویش نگه داشته بود. موهای کم پشت او گونه مرا نوازش می دادند. به او گفتم که دنبال کلیدهایم می گشتم و برای همین آنقدر زیاد در ماشین معطل شدم. و در پی این حرف او را محکم تر به خود فشردم، شاید می خواستم دروغ کوچکم را له و لورده کنم. اگر چه پرتوی خورشید بهاری گرم بود، موری بادگیری به تن داشت و روی پاهایش نیز پتو انداخته بود. بوی تا حدی ناخوشایند او را استشمام کردم، بویی ترش که خاص همه بیماران تحت مصرف داروست. وقتی صورت های ما از نزدیک همدیگر را لمس کردند، صدای نفس کشیدن ضعیف، آرام و سخت او در گوشم پیچید.
موری زیر لب گفت: « دوست قدیمی من، تو بالاخره برگشتی.»
موری به آرامی در مقابل من جابه جا شد، نه به این دلیل که به من اجازه رفتن دهد، در واقع در آن لحظه دستان او بالاتر آمده بودند تا آرنجهای مرا که دور او حلقه کرده بودم، بگیرند. از تأثیرگذاری او پس از گذشت آن همه سال در حیرت بودم، من به دلیل دیوارهای سنگی افراشته میان حال و گذشته ام کاملا از خاطر برده بودم که من و موری زمانی تا چه حد با همدیگر عیاق بودیم. به یاد مراسم فارغ التحصیلی ام افتادم، کیف دستی کوچک، و اشک های موری در غم عزیمت من. احساساتم را فروخوردم، زیرا می دانستم که من به حق، دیگر آن دانشجوی خوب و استثنایی ای که
و پنج دقیقه بعد. موری مرا در آغوش خویش نگه داشته بود. موهای کم پشت او گونه مرا نوازش می دادند. به او گفتم که دنبال کلیدهایم می گشتم و برای همین آنقدر زیاد در ماشین معطل شدم. و در پی این حرف او را محکم تر به خود فشردم، شاید می خواستم دروغ کوچکم را له و لورده کنم. اگر چه پرتوی خورشید بهاری گرم بود، موری بادگیری به تن داشت و روی پاهایش نیز پتو انداخته بود. بوی تا حدی ناخوشایند او را استشمام کردم، بویی ترش که خاص همه بیماران تحت مصرف داروست. وقتی صورت های ما از نزدیک همدیگر را لمس کردند، صدای نفس کشیدن ضعیف، آرام و سخت او در گوشم پیچید.
موری زیر لب گفت: « دوست قدیمی من، تو بالاخره برگشتی.»
موری به آرامی در مقابل من جابه جا شد، نه به این دلیل که به من اجازه رفتن دهد، در واقع در آن لحظه دستان او بالاتر آمده بودند تا آرنجهای مرا که دور او حلقه کرده بودم، بگیرند. از تأثیرگذاری او پس از گذشت آن همه سال در حیرت بودم، من به دلیل دیوارهای سنگی افراشته میان حال و گذشته ام کاملا از خاطر برده بودم که من و موری زمانی تا چه حد با همدیگر عیاق بودیم. به یاد مراسم فارغ التحصیلی ام افتادم، کیف دستی کوچک، و اشک های موری در غم عزیمت من. احساساتم را فروخوردم، زیرا می دانستم که من به حق، دیگر آن دانشجوی خوب و استثنایی ای که