موری. به محض دیدن استاد قدیمی ام شوکه شدم. صدای تهیه کننده در گوشم پیچید: «الو... صدای من را داری؟»
شانزده سال بود که موری را ندیده بودم. موهای او کم پشت تر از سابق شده بودند و تقریبا سفید سفید، صورتش هم نحیف شده بود. ناگهان احساس کردم که برای این تجدید دیدار آماده نیستم - اولا به این دلیل که پشت خط بودم! - و امیدوارم بودم که موری متوجه ورودم نشده باشد تا من بتوانم چند بار دیگر دور منزل او چرخ بزنم، کارم را تمام کنم و از نظر ذهنی آماده بشوم. اما موری، این موری جدید که کاملا با آن مردی که من سال ها قبل می شناختم، فرق کرده و تکیده تر شده بود، مشغول لبخند زدن به اتومبیل بود، دستانش را روی دامن لباسش در هم فرو برده و منتظر این بود که پیش بروم.
تهیه کننده دوباره تکرار کرد «هی... پشت خطی ؟» |
به پاس تمام لحظاتی که باهم گذرانده بودیم، به پاس همه مهربانی ها و گذشت هایی که موری در حق من - در دوره جوانی ام - روا داشته بود، حقش بود که گوشی تلفن را رها می کردم، از اتومبیل بیرون می پریدم، می دویدم، او را در آغوش می گرفتم، می بوسیدم و سلام می دادم.
اما من در عوض احساسم را کشتم و خود را کاملا به طرف پاین صندلی خم کردم، مانند کسی که چیزی گم کرده و در پی آن می گردد.
زیر لب گفتم: «بله؟ بله... صدایت را دارم.»
و گفتگویم را با تهیه کننده تلویزیون ادامه دادم تا اینکه بالاخره تمام شد.
شانزده سال بود که موری را ندیده بودم. موهای او کم پشت تر از سابق شده بودند و تقریبا سفید سفید، صورتش هم نحیف شده بود. ناگهان احساس کردم که برای این تجدید دیدار آماده نیستم - اولا به این دلیل که پشت خط بودم! - و امیدوارم بودم که موری متوجه ورودم نشده باشد تا من بتوانم چند بار دیگر دور منزل او چرخ بزنم، کارم را تمام کنم و از نظر ذهنی آماده بشوم. اما موری، این موری جدید که کاملا با آن مردی که من سال ها قبل می شناختم، فرق کرده و تکیده تر شده بود، مشغول لبخند زدن به اتومبیل بود، دستانش را روی دامن لباسش در هم فرو برده و منتظر این بود که پیش بروم.
تهیه کننده دوباره تکرار کرد «هی... پشت خطی ؟» |
به پاس تمام لحظاتی که باهم گذرانده بودیم، به پاس همه مهربانی ها و گذشت هایی که موری در حق من - در دوره جوانی ام - روا داشته بود، حقش بود که گوشی تلفن را رها می کردم، از اتومبیل بیرون می پریدم، می دویدم، او را در آغوش می گرفتم، می بوسیدم و سلام می دادم.
اما من در عوض احساسم را کشتم و خود را کاملا به طرف پاین صندلی خم کردم، مانند کسی که چیزی گم کرده و در پی آن می گردد.
زیر لب گفتم: «بله؟ بله... صدایت را دارم.»
و گفتگویم را با تهیه کننده تلویزیون ادامه دادم تا اینکه بالاخره تمام شد.