مجری رادیو و تلویزیون، کارشناس فوتبالیست های قدر، و منتقد برنامه های متناقض ورزشی دانشگاه های تربیت بدنی شدم. بخشی از گستره رسانه ملی مان شدم که هم اکنون کشور را تحت پوشش قرار داده است. کلی محبوب شدم.
اجاره کردن ها تمام شد. شروع کردم به خریدن خانه ای بالای تپه خریدم. و اتومبیل، پشت اتومبیل در بازار سهام کلان کلان سرمایه گذاری کردم و پول های گنده گنده به دست آوردم. سرعتم مانند اتومبیلی بود که با دنده پنج حرکت می کند، برای تمام پروژه های کاریم ضرب العجل تعیین می کردم و همه آنها را نیز سر موعد مقرر به اتمام می رساندم، با نیروی فرابشری. رانندگی ام به شدت خرکی بود، تخته گاز می رفتم. بیش از حد تصورم پول درآوردم. با زنی مو مشکی به نام ژانین آشنا شدم. او همه جوره عاشقم بود، علی رغم برنامه های کاری شلوغ و غیبت های طولانی من. من و ژانین پس از گذشت هفت سال دوستی عاشقانه با همدیگر ازدواج کردیم. من یک هفته پس از ازدواج به سر کارم برگشتم. به ژانین - و به خودم گفتم که بالاخره روزی می رسد که ما هم بچه دار بشویم، چیزی که آرزوی ژانین بود. اما آن روز هرگز از راه نرسید.
در واقع برخلاف گفته خود، زیر بار موفقیت های کاری خویش مدفون شدم... موفقیت، پشت موفقیت. اعتقاد داشتم که با موفقیت های کاری فراوان قادر خواهم بود اوضاع را تحت اختیار خود بگیرم و در شادی
حاصل از هر موفقیت تازه تا ابد محبوس شوم. تصمیم داشتم پیش از این که بیمار شوم یا بمیرم، و یا مانند دایی ام تصور کنم که تقدیرم این بوده، به این مرز برسم.
و اما در مورد موری؟ آه! بله، گاه گاهی به او فکر می کردم، به درس هایی که به من آموخته بود: «انسانیت»، «رابطه با دیگران». اما فقط به صورت خاطراتی از گذشته های دور. گویی در زندگی دیگری با او آشنا
اجاره کردن ها تمام شد. شروع کردم به خریدن خانه ای بالای تپه خریدم. و اتومبیل، پشت اتومبیل در بازار سهام کلان کلان سرمایه گذاری کردم و پول های گنده گنده به دست آوردم. سرعتم مانند اتومبیلی بود که با دنده پنج حرکت می کند، برای تمام پروژه های کاریم ضرب العجل تعیین می کردم و همه آنها را نیز سر موعد مقرر به اتمام می رساندم، با نیروی فرابشری. رانندگی ام به شدت خرکی بود، تخته گاز می رفتم. بیش از حد تصورم پول درآوردم. با زنی مو مشکی به نام ژانین آشنا شدم. او همه جوره عاشقم بود، علی رغم برنامه های کاری شلوغ و غیبت های طولانی من. من و ژانین پس از گذشت هفت سال دوستی عاشقانه با همدیگر ازدواج کردیم. من یک هفته پس از ازدواج به سر کارم برگشتم. به ژانین - و به خودم گفتم که بالاخره روزی می رسد که ما هم بچه دار بشویم، چیزی که آرزوی ژانین بود. اما آن روز هرگز از راه نرسید.
در واقع برخلاف گفته خود، زیر بار موفقیت های کاری خویش مدفون شدم... موفقیت، پشت موفقیت. اعتقاد داشتم که با موفقیت های کاری فراوان قادر خواهم بود اوضاع را تحت اختیار خود بگیرم و در شادی
حاصل از هر موفقیت تازه تا ابد محبوس شوم. تصمیم داشتم پیش از این که بیمار شوم یا بمیرم، و یا مانند دایی ام تصور کنم که تقدیرم این بوده، به این مرز برسم.
و اما در مورد موری؟ آه! بله، گاه گاهی به او فکر می کردم، به درس هایی که به من آموخته بود: «انسانیت»، «رابطه با دیگران». اما فقط به صورت خاطراتی از گذشته های دور. گویی در زندگی دیگری با او آشنا