نام کتاب: سه شنبه ها با موری
کاباره های خلوت، پس از خلف وعده های بسیار، پس از دیدن از هم پاشیدگی های گروه های موسیقی و پس از ملاقات با تهیه کنندگانی که از هر کسی استقبال می کردند به غیر از منه رؤیای زندگیم رنگ باخت. من برای اولین بار در زندگیم شکست خوردم.
همان ایام بود که اولین مرگ مهم زندگیم را به چشم دیدم. دایی محبوبم، کسی که موسیقی و رانندگی به من آموخت، کسی که در مورد دخترها سر به سرم می گذاشت، کسی که مرا به ورزش فوتبال علاقه مند کرد - تنها فرد بزرگسالی که من هم چون کودکی او را هدف گرفتم و گفتم: «این آدم، همان آدمی است که من می خواهم در بزرگی مثل او بشوم.)) - در اثر سرطان لوزالمعده در سن چهل و چهار سالگی از دنیا رفت. او مردی کوتاه قد، خوش قیافه، و سبیل کلفت بود. من در آخرین سال زندگی او در کنارش بودم. درست در طبقه پایین آپارتمان او زندگی می کردم. من شاهد تحلیل رفتن بدن قوی او و مجددا آماس آن بودم. شاهد درد و رنج او. هر شب، پشت سرهم. شاهد این بودم که روی میز ناهارخوری خم می شد، از درد به خود می پیچید و معده اش را فشار می داد. او با چشمان بسته، از فرط درد دهانش را باز می کرد و فریاد می زد: آآآآه خدایا...آآآآآه یا عیسی مسیح ....... همه ما - همسر و دو پسر بچه دایی ام - در سکوت محض همان جا می ایستادیم و ظرفها را می شستیم. نگاه هایمان را از دایی بر می گرفتیم تا شاهد آن صحنه نباشیم.
هیچ وقت در زندگیم مثل آن لحظه ناتوان از کمک کردن نبودم. احساس این که هیچ کاری از دستم ساخته نیست. احساس بی مصرفی
روزی از روزهای ماه مه من و دایی روی تراس آپارتمانش نشستیم. هوا گرم بود. باد می وزید. او به افق دوردست نگاه کرد و در حالی که دندان هایش را از فرط درد روی هم فشار می داد، گفت که تا سال دیگر زنده نخواهد ماند که شاهد مدرسه رفتن بچه هایش باشد. از من

صفحه 16 از 216