نام کتاب: سه شنبه ها با موری
دانشجو
باید موضوعی را پیش از اینکه به این جای داستان برسم می گفتم و آن مربوط می شود به مدت ها پس از آن روز تابستانی که برای آخرین بار استاد فهیم و عزیزم را در آغوش کشیدم و قول دادم که ارتباطم را با او قطع نکنم.
من ارتباطم را قطع کردم
در حقیقت من با تمام هم دانشکده ای ها و تمام دوستان و آشنایان آن دوره - از بر و بچه های هم پیالهای گرفته تا اولین دوست دختری که صبح های زیادی هنگام بیدار شدن از خواب فقط او را در کنار خود می دیدم - قطع رابطه کردم. سال های پس از فراغت از تحصیل از من انسانی خشک و جدی ساخته بود، من با آن میچ مغرور تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده ای که عازم نیویورک بود تا استعدادهایش را به دنیا تقدیم کند، کاملا فرق کرده بودم.
من کشف کردم که جهان فقط شامل علایق من نمی شود. بیست سال اول زندگیم به بطالت گذشته بود: اجاره کردنها، دروس طبقه بندی شده خواندنها. و متعجب بودم که چرا هیچ وقت برای من چراغ سبز نمی شود، چرا راهم باز نمی شود. رؤیایم این بود که آهنگساز معروفی شوم (سازم پیانو بود). اما پس از گذراندن سالهای متمادی بی نتیجه در کافه

صفحه 15 از 216