نام کتاب: زنان کوچک
فصل دوم

روز کریسمس

بامداد کریسمس بود. دخترها شتابزده لباس پوشیدند و به اتاق نشیمن رفتند. در آن جا «هانا»، خدمتکار پیر که از هنگام تولد «مگ» با آنها زندگی می کرد را دیدند. همه آنها هانا را نه به عنوان خدمتکار بلکه همچون یک دوست، دوست داشتند. مگ پرسید:
- مادر کجاست؟
هانا گفت:
- یک نفر آمد و خواست به خانواده ای که غذا ندارن کمک کند.
مگ گفت:
- اوه ، خیلی خوب . تو صبحانه ما رو بیار. او خیلی زود میاد.
وقتی که هانا صبحانه را حاضر کرد، دخترها بشدت گرسنه شده بودند. در همین هنگام مادرشان آمد. آنها گفتند:
- کریسمس مبارک.
خانم مارچ گفت:
- کریسمس مبارک دخترهای من. قبل از این که بشینم می خواستم به

صفحه 5 از 156