مگ و جو، میز شام را آماده کرده بودند. بث، در آشپزخانه مشغول کار بود. امی در حالی که دستهایش را در دو سوی بدن خود آویزان کرده بود، نشسته بود و به همه دستور می داد ولی خودش کاری انجام نمیداد . هنگامی که همه در کنار آتش نشستند، خانم مارچ گفت:
- دخترها چیز خوبی براتون آورده ام ؛ یک نامه.
جو فریاد زد:
- نامه ای از پدر! خیلی دلم می خواست سرباز بودم و به جبهه برم .
امی گفت:
- من دوست ندارم. من فکر می کنم که جنگ، خیلی بده .
بث پرسید:
- او کی به خونه میاد؟
مادرشان پاسخ داد :
- زیاد طول نمی کشه، مگر این که بیمار بشه. حالا بیائید ببینید پدر چی براتون نوشته .
نامهای مفصل بود و جملات آخر را برای دخترها نوشته بود. آقای مارچ نوشته بود: «محبت مرا به آنان تقدیم کن و بگو چقدر به آنها می اندیشم و برایشان دعا می کنم. یک سال بطول می انجامد تا بار دیگر آنها را ببینم. به آنها بگو که اوقات خود را به بطالت نگذرانند و سخت کوشا باشند. من میدانم که آنها به وظایف خود عمل خواهند کرد و فرزندانی دوست داشتنی برای تو خواهند بود. آرزومندم که هر یک از آنها علیه نقاط ضعف خود بجنگد تا وقتی که به خانه برمی گردم، به زنان کوچک خود مباهات کنم.»
- دخترها چیز خوبی براتون آورده ام ؛ یک نامه.
جو فریاد زد:
- نامه ای از پدر! خیلی دلم می خواست سرباز بودم و به جبهه برم .
امی گفت:
- من دوست ندارم. من فکر می کنم که جنگ، خیلی بده .
بث پرسید:
- او کی به خونه میاد؟
مادرشان پاسخ داد :
- زیاد طول نمی کشه، مگر این که بیمار بشه. حالا بیائید ببینید پدر چی براتون نوشته .
نامهای مفصل بود و جملات آخر را برای دخترها نوشته بود. آقای مارچ نوشته بود: «محبت مرا به آنان تقدیم کن و بگو چقدر به آنها می اندیشم و برایشان دعا می کنم. یک سال بطول می انجامد تا بار دیگر آنها را ببینم. به آنها بگو که اوقات خود را به بطالت نگذرانند و سخت کوشا باشند. من میدانم که آنها به وظایف خود عمل خواهند کرد و فرزندانی دوست داشتنی برای تو خواهند بود. آرزومندم که هر یک از آنها علیه نقاط ضعف خود بجنگد تا وقتی که به خانه برمی گردم، به زنان کوچک خود مباهات کنم.»