نام کتاب: زنان کوچک
- کریسمس بدون هدیه ، اصلا کریسمس نیست.
بث گفت:
- مادر خیلی زود میاد.
او کفشهای مادرش را جلو آتش گرفت تا گرم شوند. سپس جو، آنها را بیشتر به آتش نزدیک کرد تا زودتر گرم شوند. او گفت:
- این کفشها خیلی کهنه شده‌ن، مادر باید کفشهای نوی بخره .
بث گفت:
- من یک دلار دارم ، تصمیم داشتم که یک جفت کفش نو برای مادربخرم .
امی فریاد زد:
- نه، من می خرم.
جو برخاست و گفت :
- پدرم منو مرد خانواده تعیین کرد و خیلی سفارش کرد که از مادر مراقبت کنم، بنابراین من کفش میخرم.
بث گفت:
- بیائید هر کدوم برای کریسمس چیزی به او هدیه بدیم و برای خودمون چیزی نخریم.
جو در حالی که به تقلید از مردها، دستهایش را پشت خود گذاشته بود، در اتاق به قدم زدن پرداخت و گفت:
- ما وانمود می کنیم می خوایم برای خودمون چیز بخریم و بعد او از کار ما متعجب میشه.
***
خانم مارچ وقتی به خانه آمد، گفت:
- اون قدر سرم شلوغ بود که نتونستم موقع ناهار به خونه بیام.

صفحه 3 از 156