این چهار خواهر که از تنگدستی ناخشنود بودند در شهر «کنکورد» ایالات متحده آمریکا زندگی می کردند. در آن زمان، بین شمال و جنوب، جنگی روی داده بود و پدر آنان برای پرستاری از بیماران و مجروحان، همراه ارتش رفته بود. زمانی او مرد ثروتمندی بود، اما بیشتر ثروتش را برای کمک به یکی از دوستانش از دست داده بود .
مگ - که از خواهرانش بزرگتر بود - روزگاری را بیاد می آورد که بقدر کافی پول داشتند. اکنون او شانزده سال داشت و بسیار زیبا بود. موهای مایل به قهوه ای، چشمان درشت و دست و پاهای ظریفی داشت. جو پانزده ساله بود با اندامی لاغر و بلند و چهره اش چندان زیبا نبود. چشمان جو خاکستری و گیسوانش خرمائی و زیبا بود و همیشه آرزو می کرد که پسر باشد، از این رو به ظاهر خود توجهی نشان نمی داد. دلش می خواست بدود و از درختان بالا برود و کارهای پسرانه انجام دهد.
بث سیزده ساله بود با چشمانی شفاف و چهره ای که چون گل سرخ مینمود. او ظریف و اندیشمند بود اما از همصحبتی با آشنایان بیم داشت. از این نظر او با خواهر کوچکش امی کاملا تفاوت داشت. امی دوازده ساله بود و چنین می اندیشید که آدم مهمی است و بسبب گیسوان طلائی، پوست سفید و چشمان آبی اش، بسیار به خود می بالید. او می دانست که بینی اش نسبتا پهن است اما آرزو می کرد که بزرگ و زیبا شود و با مرد ثروتمندی ازدواج کند.
مادر دخترها - خانم «مارچ» - تمامی وقت خود را صرف خدمت به سربازها می کرد زیرا، برایشان لباسهای گرم می دوخت و دخترها مشغول تهیه هدایای کریسمس برای آنها بودند. به همین سبب بود که جو می گفت :
مگ - که از خواهرانش بزرگتر بود - روزگاری را بیاد می آورد که بقدر کافی پول داشتند. اکنون او شانزده سال داشت و بسیار زیبا بود. موهای مایل به قهوه ای، چشمان درشت و دست و پاهای ظریفی داشت. جو پانزده ساله بود با اندامی لاغر و بلند و چهره اش چندان زیبا نبود. چشمان جو خاکستری و گیسوانش خرمائی و زیبا بود و همیشه آرزو می کرد که پسر باشد، از این رو به ظاهر خود توجهی نشان نمی داد. دلش می خواست بدود و از درختان بالا برود و کارهای پسرانه انجام دهد.
بث سیزده ساله بود با چشمانی شفاف و چهره ای که چون گل سرخ مینمود. او ظریف و اندیشمند بود اما از همصحبتی با آشنایان بیم داشت. از این نظر او با خواهر کوچکش امی کاملا تفاوت داشت. امی دوازده ساله بود و چنین می اندیشید که آدم مهمی است و بسبب گیسوان طلائی، پوست سفید و چشمان آبی اش، بسیار به خود می بالید. او می دانست که بینی اش نسبتا پهن است اما آرزو می کرد که بزرگ و زیبا شود و با مرد ثروتمندی ازدواج کند.
مادر دخترها - خانم «مارچ» - تمامی وقت خود را صرف خدمت به سربازها می کرد زیرا، برایشان لباسهای گرم می دوخت و دخترها مشغول تهیه هدایای کریسمس برای آنها بودند. به همین سبب بود که جو می گفت :