نام کتاب: زنان کوچک
بار دیگر از میهمانها با قهوه و شیرینی پذیرائی به عمل آمد.
لوری همچنان از ایام تحصیل خود سخن می گفت... او پس از لحظاتی به جو گفت:
- بیا به سالن برویم.
جو لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:
- راستش، چون پشت لباسم سوخته و گرچه من یک وصله روی اون گذاشتم ولی خب، وضع درستی نداره . مگ به من گفت جائی بشینم تا کسی اونو نبینه. اگر دلتون بخواد میتونید بخندید، می دونم که مسخره ست.
اما لوری نخندید. او به آرامی گفت:
- برای این موضوع، خودتون رو ناراحت نکنید .
هنگامی که می خواستند به گفتگوی دلپذیری بپردازند یک نفر آمد و به جو گفت که مگ می خواهد او را ببیند. جو از این که از نزد لوری برود، ناراحت بود اما بی درنگ برخاست و رفت. او مگ را در حالی دید که پاهایش را روی یک صندلی گذاشته بود و استراحت می کرد. او گفت :
- پام زخمی شده. پوستش کنده شده... فکر می کنم چون کفشهام خیلی کوچکن این طور شده. پام بقدری زخمی ست که نمی تونم پیاده به خونه برگردم.
جو گفت:
- میدونستم که با این کفشهای کوچک احمقانه، پاهاتو زخمی می کنی. ما ناچاریم با کالسکه بریم، نمیشه که تمام شب رو این جا بمونی.

صفحه 14 از 156