نام کتاب: زنان کوچک
- نه، اصلا. من چون آدمهای زیادی رو نمی شناسم از اون جا بیرون آمدم. راستش یه خورده احساس غریبی می کردم.
- منم همین طور! لطفاً اگر ممکنه نروید.
پسر دوباره نشست. او سکوت کرده بود و به کفشهایش می نگریست. پس از چند لحظه، جو در حالی که می کوشید رفتار دلپذیری داشته باشد گفت:
- فکر می کنم شما را دیده باشم. در همسایگی ما زندگی نمی کنید؟
پسر سرش را بلند کرد و خندید و گفت:
- خونه بغلی!
جو نیز خندید و گفت :
- با هدیه کریسمس که فرستاده بودین، خیلی به ما خوش گذشت.
- پدربزرگم اونو فرستاد.
- آقای لاورنس، شما به او گفتید این کار را بکند، مگه نه؟
- دوشیزه مارچ، چی باعث میشه همچین فکری بکنید؟
- من دوشیزه مارچ نیستم، من فقط جو هستم.
- و من هم آقای لاورنس نیستم بلکه «لوری» هستم .
- لوری لاورنس ! چه اسم عجیبی!
- اسم کوچک من «تئودور» ه ولی من اونو دوست ندارم چون بعضیها منو «دورا» صدا می زدند بنابراین اونارو وادار کردم که به من لوری بگن.
- منم از اسم خودم بیزارم ... ژوزفین ! دلم می خواد همه منو جو

صفحه 12 از 156