فصل چهارم
پسر لاورنس
بعدازظهر روز بعد، مگ و جو می خواستند که به مجلس میهمانی بروند و بث و امی کمک کردند تا آنها آماده شدند.
همین که رسیدند، مگ و سالی به گفت و شنود پرداختند.
جو، ساکت نشسته بود و به میهمانها نگاه می کرد که چند نفر از آنان در مورد سرسره بازی حرف می زدند و می خندیدند. او عاشق سرسره بازی بود، دلش می خواست به جمع آنان بپیوندد. اما همچنان نشسته بود و به حرفهای آنها گوش می کرد. او لحظاتی بعد از در خروجی به راهرو رفت. وقتی به راهرو رسید با شگفتی دید که پسرکی در آنجا ایستاده است و در حالی که می خواست همچنان شتابزده از راهرو خارج شود گفت:
- فکر نمی کردم کسی رو این جا ببینم.
پسرک، لبخند دلپذیری بر لب آورد و گفت:
- نگران نباشید. اگر دلتون می خواد بمونید .
- ناراحت نمیشید؟
پسر لاورنس
بعدازظهر روز بعد، مگ و جو می خواستند که به مجلس میهمانی بروند و بث و امی کمک کردند تا آنها آماده شدند.
همین که رسیدند، مگ و سالی به گفت و شنود پرداختند.
جو، ساکت نشسته بود و به میهمانها نگاه می کرد که چند نفر از آنان در مورد سرسره بازی حرف می زدند و می خندیدند. او عاشق سرسره بازی بود، دلش می خواست به جمع آنان بپیوندد. اما همچنان نشسته بود و به حرفهای آنها گوش می کرد. او لحظاتی بعد از در خروجی به راهرو رفت. وقتی به راهرو رسید با شگفتی دید که پسرکی در آنجا ایستاده است و در حالی که می خواست همچنان شتابزده از راهرو خارج شود گفت:
- فکر نمی کردم کسی رو این جا ببینم.
پسرک، لبخند دلپذیری بر لب آورد و گفت:
- نگران نباشید. اگر دلتون می خواد بمونید .
- ناراحت نمیشید؟