نام کتاب: زن زیادی
فاطمه و رقیه و عباس و منیر و منصور. اما آن روز خدا عالم است دست چند تا بچه برای آب نبات دراز شد. دو سیر و نیم آب نباتی که خاله سر راه خریده بود، در یک چشم به هم زدن تمام شد و هنوز فریاد بچه ها بلند بود که:
«خاله نباتی، خاله نباتی.»
وقتی همه آب نبات ها تمام شد و خاله همه گوشه های کیف را هم گشت، یک پنج قرانی
در آورد و عباس را که پسری هشت ساله بود، کناری کشید، پول را توی مشتش گذاشت و در گوشش گفت:
«بدو باریکلا! یک قرونش مال خودت. چار زارشم آب نبات بخر، بده بچه ها!... اما حلال حروم نکنی ها؟»
هنوز جمله آخر تمام نشده بود که عباس رو به در حیاط، پا به دو گذاشت و بچه ها همه به دنبالش.
«الحمدالله، خواهر! کاش زودتر اومده بودی. از دستشون ذله شدیم.»
با این که بچه ها رفتند، چیزی از سروصدای خانه کاسته نشد. زن ها با گیس های تنگ بافته و آستین های بالا زده، چاک یخه هایی که از بس برای شیر دادن بچه ها پایین کشیده بودند شل شده بودند، شل و ول مانده بود، عجله می کردند؛ احتیاط می کردند.

صفحه 4 از 161