نام کتاب: زن زیادی
«چشم الان می برم.»
«آهای عباس ذلیل شده! اگر دستم بهت برسه، دم خورشید کبابت می کنم.»
«مگه چی کار کرده ام؟ خدایا! فیش!»
«خانم جون خیلی خوش اومدید. اجرتون با فاطمه زهرا. عروستون حالش چه طوره؟»
«پای شما رو می بوسه خانم، ایشالا عروسی دختر
خودتون خدا نذرتون رو قبول کنه.»
«عمقزی به نظرم دیگه وقتش شده که آتیش زیر پاتیلو بکشیم؛ها؟»
«نه، ننه. هنوز یه نیم ساعتی کار داره.»
«وای خواهر، چرا این قدر دیر اومدی؟ مجلس ختم که نبود خواهر!»
و به صدای مریم خانم که با خواهرش خوش و بش می کرد، بچه ها فریاد کنان ریختند که:
«آی خاله نباتی. خاله نباتی.»
و با دست های دراز از سرو کله هم بالا رفتند. خاله بچه نداشت و تمام بچه های خانواده می دانستند که جواب سلامشان نبات است.
خاله از زیر چادر، کیف پارچه اش را در آورد؛ زیپ آن را کشید و یکی یکی دانه آب نبات توی دست بچه ها گذاشت. اما بچه ها یکی دو تا نبودند. مریم خانم پنج تا بچه بیشتر نداشت؛

صفحه 3 از 161