و ترق و توروق کفش تخته ای سکینه، کلفت خانه-که دیگران هیچ امتیازی بر او نداشتند-همه این سر و صداها از لب بام هم بالاتر می رفت و همراه دود دمه ای که در آن بعد از ظهر از همه فضای حیاط بر می خاست، به یاد تمام اهل محل می آورد که خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند. و آن هم سمنوی نذری، چون ایام فاطمیه بود و سمنو نذر خاص زن حاجی بود.
مریم خانم، زن حاج عباس قلی آقا، سنگین و گوشتالو، با پاهای کوتاه و آستین های بالا زده اش غل می خورد و می رفت و می آمد. یک پایش توی آشپزخانه بود که از کف حیاط پنج پله می رفت و یک پایش توی اتاق زاویه و انبار و یک پایش پای سماور. با این که همه کارش ترتیب داشت و دختر بزرگش فاطمه را مامور ظرف ها کرده بود و رقیه اش را که کوچک تر بود، پای سماور نشانده بود و خودش هم مامور آشپزخانه بود ... با همه این دلش نمی آمد دخترها را تنها بگذارد. این بود که هی می رفت و می آمد؛ به همه جا سر می کشید؛ نفس زنان به همه کس فرمان می داد؛ با تازه واردها تعارف می کرد. بچه ها را می ترساند که
شیطنت نکنند؛ دعا و نفرین می کرد؛ به پاتیل سمنو سر می کشید:
«رقیه... آهای رقیه! چایی واسه گلین خانم بردی؟»
مریم خانم، زن حاج عباس قلی آقا، سنگین و گوشتالو، با پاهای کوتاه و آستین های بالا زده اش غل می خورد و می رفت و می آمد. یک پایش توی آشپزخانه بود که از کف حیاط پنج پله می رفت و یک پایش توی اتاق زاویه و انبار و یک پایش پای سماور. با این که همه کارش ترتیب داشت و دختر بزرگش فاطمه را مامور ظرف ها کرده بود و رقیه اش را که کوچک تر بود، پای سماور نشانده بود و خودش هم مامور آشپزخانه بود ... با همه این دلش نمی آمد دخترها را تنها بگذارد. این بود که هی می رفت و می آمد؛ به همه جا سر می کشید؛ نفس زنان به همه کس فرمان می داد؛ با تازه واردها تعارف می کرد. بچه ها را می ترساند که
شیطنت نکنند؛ دعا و نفرین می کرد؛ به پاتیل سمنو سر می کشید:
«رقیه... آهای رقیه! چایی واسه گلین خانم بردی؟»