نام کتاب: زن زیادی
«هیس! صداشو در نیار بدو در گوش مادر بگو بیاد این جا.»
دو دقیقه بعد، مادر نفس زنان، با چشم های پف کرده و صورت گل انداخته، خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد، گفت:
«آره. خودشه. تیکه تیکه اسباب جهازم یادمه، ذلیل شین الهی! کدوم پدر سوخته آوردش؟»
«یواش مادر! زن میراب محل آوردش. یعنی کار خودشه؟»
مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود، به آب دهان تر کرد و گفت:
«پس چی؟ از این پدرسوخته ها هر چه بگی برمی‌آد. گوسفند قربونی رو تا چاشت نمی رسونند.»
«حالا چرا گناه مردمو می شوری مادر؟»
«چی میگی دختر؟ یعنی شوهر دیوثش تو راه آب گیرش آورده؟ خونه خرس و بادیه مس؟ فعلا صداشو در نیار. یادتم باشه تو یه ظرف دیگه براش سمنو بکشیم. بابای قرمساقت که آمد، میگم با خود میراب قضیه رو حل کنه. کارت هم تموم شد، در و قفل کن که مال مردم حیف و میل نشه. خودتم بیا دو سه تا دسته بزن شاید بختت واز شه.»
«ای مادر! این حرف ها کدومه؟ مگه خودت با این همه نذر و نیاز تونستی جلوی بابام رو بگیری؟»

صفحه 12 از 161