می گفتند، دخترک را از زمین برداشتند، حلقه طناب را از گردنش باز کردند و او را پشت وانت انداختند. کاب دخترک را کتک زد و به او دستور داد که بی حرکت دراز بکشد و سر و صدا نکند. کاب قول داد که اگر دختر از دستوراتش اطاعت کند او را به خانه برگرداند و تهدید کرد که در غیر این صورت او را خواهد کشت. چند ثانیه بعد، کاب و ویلارد سوار ماشین شدند. غرش موتور وانت برخاست و لاستیک ها با سر و صدای زیادی لحظه ای هرز چرخیدند و سپس به راه افتادند. دخترک که زخمی و نیمه جان بود با خود گفت: « دارند مرا به خانه بر می گردانند...» و سپس بیهوش شد.
معلوم شد آن اتومبیلی که اگزوزش خراب بود، یک پونتیاک قدیمی مدل فایر برد است. وقتی که در آن خیابان باریک به هم رسیدند، کاب و رفیقش برای راننده فایر برد دستی تکان دادند. ویلارد نگاهی به پنجره ی عقب انداخت تا مطمئن شود که دخترک آرام است و سر و صدا نمی کند. لحظه ای بعد، كاب وارد شاهراه شد و بر سرعتش افزود.
ویلارد با حالتی عصبی پرسید: «حالا چه کار کنیم؟ »
کاب نیز با لحنی مضطرب پاسخ داد: «نمی دانم، ولی باید هرچه زودتر از شرش خلاص شویم. »
ویلارد دقیقه ای به فکر فرو رفت، آبجو نوشید و سپس آنطور که گویی کشف بزرگی در دست گفت: «فهمیدم، از پل می اندازیمش پایین!»