نام کتاب: زمانی برای کشتن
دریاچه گذرانده بودند. اما آن روز کنار دریاچه هم سوت و کور بود. کاب و دوستش دست از پا دراز تر، ساحل دریاچه را ترک کردند و به پرسه زدن در اطراف پرداختند تا آنکه چشمشان به آن دخترک افتاد که یک کیسه ی پر از مواد غذایی در دست داشت بر روی شانه ی شنی کنار جاده راه می رفت. ویلارد یک قوطی آبجو به طرف دخترک پرتاب کرد که درست به پس سر او خورد. ویلارد با چشمان سرخ و کدر از کاب پرسید: « تو کارش را تمام میکنی؟ » کتاب مکثی کرد و گفت: «نه، کار را تو باید تمام کنی، پیشنهاد از تو بود. » ویلارد سیگار را زیر لب گذاشت، یک عمیقی زد و روی زمین تف کرد: «نخیر، اصلا اینطور نیست. تو متخصص کشتن کاکاسیاه ها هستی و این کار هم باید خودت تمام کنی. » بیلی ری سر طناب را از سپر وانت باز کرد و آن را کشید. طناب شاخه درخت را خراشید و تکه هایی از پوست درخت روی دخترک ریخت. دختر سیاهپوست حالا با دقت به آن دو مرد نگاه می کرد و سرفه اش گرفته بود. ناگهان صدایی به گوشش رسید. صدا متعلق به اتومبیلی بود که اگزوزش خراب شده بود. دو مرد سفید پوست برگشتند، به شاهراه که با آنجا فاصله زیادی داشت نگاه کردند و از جا پریدند. یکی از آن ها درِ پشتی وانت را بست و دیگری با شتاب از علفزار گذشت، سکندری خورد و کنار دخترک به زمین افتاد. دو نفری در حالیکه به هم ناسزا

صفحه 6 از 765