وقتی از خواب بیدار شد، دید که یکی از آن دو مرد زیر در عقب وانت و آن دیگری در کنار یک درخت روی زمین خوابیده اند و آهسته خرناس می کشند.
به جنگل نظری افکند و به جست و جوی پدرش پرداخت. بی آنکه صدایی از حلقومش برآید، نام پدرش را صدا زد مدتی منتظر ماند و سر انجام دوباره بیهوش شد.
هنگامیکه برای دومین بار به هوش آمد، آن دو مرد بی رحم روی علف ها تلو تلو می خوردند. مردی که قدش بلند تر بود، چاقو به دست به سوی او آمد و طناب پاهای او را پاره کرد.
کاب طناب بلندی برداشت، آن را از روی شاخه درخت گذراند، یک سر آن را به شکل حلقه در آورد و حلقه طناب را به گردن دخترک انداخت. سپس آن سر طناب را گرفت و به سوی وانت برگشت. ویلارد آنجا نشسته بود، ماری جوانا می کشید و لبخند می زد. بیلی ری طناب را صاف کرد و محکم کشید، بدن بی دفاع دخترک روی زمین کشیده شد و درست زیر شاخه درخت متوقف شد. دخترک دهانش را باز کرد و سعی کرد نفس بکشد؛ به شدت سرفه می کرد. کاب طناب را کمی شل کرد و به قربانی اش چند دقیقه ی دیگر فرصت داد. آنگاه سر طناب را به سپر وانت بست و یک قوطی آبجو باز کرد.
آنها همچنان روی در عقب وانت نشسته بودند، آبجو می خوردند، ماری جوانا می کشیدند و به دخترک سیاهپوست خیره شده بودند. هر دو نفر بیشتر ساعات روز کنار