نام کتاب: زمانی برای کشتن
خلیج بود. شرکت نفتی که ویلارد در آن کار می کرد، بابت این سانحه غرامت خوبی به او پرداخت. ولی چند ماه بعد، زن ویلارد از او طلاق گرفت و همه پول ها هم بر باد فنا رفت. ویلارد در حال حاضر برای کاب کار می کرد. البته بیلی ری پول زیادی به او نمی داد، اما در عوض همیشه جنس آماده داشت و خیال ویلارد برای اولین بار در سالهای اخیر از بابت تهیه جنس راحت بود؛ و این مسئله ی خیلی مهمی بود، چون مصرف او بعد از ابتلا به کمر درد خیلی بالا رفته بود. دخترک، خردسال بود و نسبت به سنش جثه ی کوچکی داشت. روی آرنج بر زمین افتاده بود و دستهایش را با طناب نایلونی زرد رنگی از پشت بسته بودند. فشار طناب پوست دخترک سیاهپوست را بریده بود و از زخمهایش خون می چکید. رِدنِک اولی دخترک را کتک زد و خندید؛ سفید پوست دومی هم خنده را سر داد. آنگاه هر دو با هم زوزه و فریاد کشیدند، مانند دیوانه ها روی علف ها غلت زدند و صدای خنده هایشان بالا گرفت. دخترک سرش را برگرداند، هق هقی کرد و کوشید تا صدایش بلند نشود؛ آن دو نفر تهدید کرده بودند که اگر ساکت نماند، او را خواهند کشت. سرانجام صدای خنده های جنون آسای آن دو نفر خاموش شد و هردو روی در عقب وانت نشستند. هر دو به دخترک نگاه می کردند که از ترس به خود می لرزید و بی صدا اشک می ریخت. پس از چند لحظه، بدن دخترک بی حرکت ماند.

صفحه 3 از 765