می شد. او اینک یک کاسب کار تمام عیار بود که چند نفر کارمند و یک برنامه ی روزانه مرتب و دقیق داشت، اما مالیات نمی پرداخت. بیلی ری تنها مشتری نمایندگی اتومبیلهای فورد در شهر «کلانتون » بود که بابت خرید ماشین، پول نقد می پرداخت. اخیرا شانزده هزار دلار برای یک وانت پیکاب سفارشی زرد رنگ با دو دیفرانسیل و تجهیزات ویژه پول داده بود؛ رینگهای آب کروم دار و لاستیک های پهن اسپرت آن را در یک معامله بدست آورده و پرچم کنفدراسیون ایالت جنوبی را که به شیشه عقب وانت آویزان کرده بود، نیز در یک مسابقه فوتبال از یک دانشجوی مست دزدیده بود. این وانت گرانبهاترین و عزیز ترین دارایی او بشمار می آمد؛ بیلی ری اکنون روی در پشت آن نشسته بود، یک سیگار ماری جوانا گوشه لب گذاشته بود، آبجو می خورد و به رفیقش «ویلارد » که داشت خدمت آن دخترک سیاهپوست می رسید، نگاه می کرد.
ویلارد چهار سال از کاب بزرگتر بود، اما از نظر زرنگی به گرد پای بیلی ری هم نمی رسید. ویلارد در مجموع آدم بی آزاری بود که هیچوقت دردسر بزرگی ایجاد نمی کرد و هرگز برای مدتی طولانی در زندان نمی ماند، فقط گاهی که خیلی مست می کرد، او را برای یک شب در سلول مخصوص می انداختند تا حالش جا بیاید. اگر کسی راجع به شغلش سوال می کرد، خود را کارگر هیزم شکن معرفی می نمود، اما واقعیت این بود که به علت کمر درد مزمن از مدتی پیش نمی توانست به جنگل برود و چوب ببرد. آسیب دیدگی مهره های کمرش مربوط به کار روی یکی از سکوهای حفاری نفت در