کارل لی، هاستینگز را برانداز کرد و منتظر بود. سایر حاضرین بی اختیار نفس ها را در سینه حبس کرده بودند و به زمین نگاه می کردند.
کارل لی فریاد زد: «ویلی، چه اتفاقی افتاده؟»
هاستینگز سینه صاف کرد و در حالیکه از پنجره به بیرون نگاه می کرد، آنچه را که تونیا به مادرش گفته بود، برای هیلی بازگو نمود: آن دو مرد سفید پوست، آن وانت زرد رنگ، طناب، درد و زجری که تحمل کرده بود. تا اینکه صدای آژیر آمبولانس به گوش هاستینگز رسید و حرفش را قطع کرد.
دو مرد سفیدپوش با برانکارد از آمبولانس پیاده شدند و به سوی خانه دویدند، حاضرین در سکوت کامل از خانه خارج شدند و بیرون منتظر ماندند.
بیش از آنکه پرستاران به خانه برسند، درِ خانه باز شد و کارل لی در حالیکه تونیا را در آغوش گرفته بود به ایوان خانه آمد. هیلی برای دلداری، چیزهایی بیخ گوش دخترش زمزمه می کرد و اشک از گونه هایش روان بود. به آرامی به طرف آمبولانس رفت و از درِ عقب سوار آن شد. یکی از مامورین اورژانس پشت فرمان آمبولانس نشست و دیگری ابتدا درِ عقب آمبولانس را بست و سپس دخترک را با احتیاط از آغوش پدرش بیرون کشید.