نام کتاب: زمانی برای کشتن
وقتی کارل لی در جلوی خانه را باز کرد صدای هق هق گوان را شنید. در اتاق کوچک نشیمن، عده زیادی جلوی پیکر ظریف و نحیفی که روی مبل دراز کشیده بود جمع شده بودند. بدن دخترک را با حوله های مرطوب پوشانده بودند. عده ای از زنها گریه می کردند، اما به محض اینکه هیلی نزدیک شد، گریه خود را فرو خوردند و به کناری رفتند. فقط گوان کنار دخترک باقی ماند و با ملایمت موهای تونیا را نوازش کرد. کارل لی جلوی مبل زانو زد، به شانه دخترش دستی کشید، زیر لب آهسته چیزهایی گفت و به زحمت لبخندی بر لب آورد. هر دو چشم دخترک شدیدا متورم و صورتش به قدری مجروح شده بود که قابل شناسایی نبود. هیلی به آن بدن کوچک و پیچیده در حوله خیره شد و اشک از چشمانش سرازیر گردید. کارل لی از گوان پرسید که چه رخ داده است اما گوان که تمام بدنش می لرزید، به جای پاسخ، ناله سر داد. برادر گوان او را به آشپزخانه برد. هیلی از جا برخاست. رو به حاضرین کرد و سوالش را تکرار نمود. هیچکس پاسخی نداد. سکوت کاملا برقرار بود. کارل لی سوالش را برای بار سوم تکرار کرد. «ویلی هاستینگز » که معاون کلانتر و یکی از پسر عموهای گران بود، جلو آمد و توضیح داد که چند نفر از ماهیگیران در فوگی کریک، تونیا را کنار جاده پیدا کردند. دخترک نام پدرش را بر زبان رانده بود و بدین ترتیب ماهیگیران او را به خانه آورده بودند. هاستینگز پس از ادای این توضیحات مختصر، ساکت شد و سر را به زیر انداخت.

صفحه 12 از 765