آن مسافر مزاحم راحت شود. پل چوبی کوچکی را به یاد آورد که در «فوگی کریک » قرار داشت، ولی هنوز صد متر مانده به این پل، تعدادی سیاهپوست کلاه حصیری به سر را دید و فورا دور زد، از جاده خیلی باریکی گذشت و بالاخره توقف کرد. با عجله پیاده شد، دخترک را از پشت ماشین بیرون کشید و او را در داخل گودالی انداخت.
«کارل لی » فورا به خانه نیامد. گوان خیلی زود دستپاچه می شد و قبلا هم بارها پیش آمده بود که بی جهت سراسیمه شده و از ترس اینکه مبادا بچه ها را ربوده باشند، پشت سر هم به کارخانه تلفن زده بود. کارل لی آنروز تا پایان شیفت کار کرد، کارتش را ساعت زد و این بار در عرض سی دقیقه، یعنی پنج دقیقه زودتر از حد معمول خود را به خانه رساند اما به محض دیدن ماشین گشت پلیس که جلوی خانه آن ها پارک کرده بود، خونسردیش به نگرانی تبدیل شد. اتومبیل های مختلفی که اکثر آن ها متعلق به خویشاوندان گوان بودند، جلوی خانه پارک کرده بودند. کارل لی یکی از ماشین ها را اصلا نمی شناخت؛ سر چندین چوب ماهیگیری از پنجره این اتومبیل بیرون زده بود و زیر شیشه عقب آن شش یا هفت کلاه حصیری دیده می شد.
پس تونیا و پسرها کجا بودند؟