نام کتاب: رمان 1984
فاصله‌ی ده متری، از پیاده رو می‌آمد. دختر سیه مو بود، که در اداره‌ی فیکشن کار میکرد. شعاع روشنایی کم می‌شد، اما به جا آوردنش دشوار نبود. مستقیم به چشمان وینستون نگاه کرد، سپس با شتاب به راه خود رفت، انگار او را ندیده بود.
لحظاتی چند قدرت راه رفتن از وینستون سلب شد. سپس به سمت راست پیچید و، بی‌آنکه متوجه عوضی بودن مسیر خود شود، به زحمت راهش را کشید و رفت. به هر تقدیر، یک مسئله روشن شده بود. دیگر تردیدی نبود که دخترک
جاسوسی او را می کند. حتما زاغ سیاهش را چوب می‌زده است. نمیشد باور کرد که بر حسب تصادف گذر او همزمان به آن خیابان پرت و گمنام، که با محل زندگی اعضای حزب کیلومترها فاصله داشت، افتاده باشد. برخورد غیرمترقبه‌ای بود. دخترک یا واقعا مأمور پلیس اندیشه بود، یا جاسوس آماتور و فضول‌باشی، که در هر دو صورت تفاوتی نداشت. همین بس بود که او را میپایید. شاید هم رفتن او را به میخانه دیده بود.
به زحمت راه می رفت. شیشه‌ی داخل جیب او در هر قدم به رانش می خورد. قصد داشت که آن را دور بیندازد، اما منصرف شد. بدتر از همه، درد شکمش بود. یکی دو دقیقه ای این احساس را داشت که اگر به زودی خود را به مستراح نرساند، ریغ رحمت را سر می‌کشد. اما در همچو محله ای مستراح عمومی وجود نداشت. آنگاه پیچش شکم رفع شد و در دی گران به جای گذاشت.
خیابان بن بست بود. وینستون بر جای ایستاد و چند ثانیه ای سردرگم شد. سپس از همان راهی که آمده بود برگشت. در این بین به ذهنش خطور کرد که همین سه دقیقه پیش بود که دخترک از کنارش رد شد و اگر با قدم دو برود احتمالا به او می‌رسد. می توانست سایه به سایه‌ی او برود تا به محل خلوتی برسند و سپس با قلماسنگ مغز او را پریشان می‌کند. شیشه‌ی داخل جیبش برای این کار سنگین بود. اما در دم از این فکر منصرف شد، چون مبادرت به این کار خارج از تحملش بود. دویدن نمی‌توانست، ضربه زدن هم. وانگهی، دخترک جوان و
خوش بنیه بود و از خودش دفاع می کرد. به ذهنش رسید که با عجله به مرکز اجتماعات برود و تا تعطیل شدن آنجا بماند و بدین وسیله بهانه‌ای برای امروز

صفحه 94 از 283