نام کتاب: رمان 1984
چارینگتون بیوه مردی می نمود شصت و سه ساله و سی سال بود که در این مغازه سکنی داشت. در تمام این مدت در نظر داشته بود که اسم روی ویترین را عوض کند، اما هیچ وقت به صرافت انجام این کار نیفتاده بود. در مدت گفت‌وگو شعر نیمه به یاد آمده همچنان در ذهن وینستون میگشت: ناقوسای سن کلمانتس میگن نارنج و لیمو! ناقوسای سن مارتینس میگن، بدهی تو سه شاهیه به مو! چیز غریبی بود. هنگامی که کسی این آهنگ را با خود می خواند، این پندار را داشت که در واقع بانگ ناقوس‌ها را می شنود: ناقوس‌های لندن گم شده که، نقاب پوش و فراموش شده، هنوز وجود داشت. چنین می‌نمود که بانگ ناقوس‌ها را در برج های شبح‌وار می شود. با این همه، تا آنجا که به یاد داشت، به عمر خویش بانگ ناقوس به گوشش نخورده بود.
از آقای چارینگتون جدا شد و به تنهایی از پله ها پایین آمد، مبادا پیرمرد سرک کشیدن او را به خیابان پیش از بیرون رفتن از مغازه ببیند. از پیش تصمیم گرفته بود که در فرصتی مناسب - مثلا تا یک ماه دیگر به خطر بازدید مغازه را به جان بخرد. شاید خطر آن بیشتر از طفره رفتن از مرکز اجتماعات نبود. در وهله‌ی اول، پس از خرید دفتر یادداشت و دوباره به اینجا آمدن، بدون آگاهی از اینکه آیا مغازه دار مورد اعتماد است، حماقت بود. با این همه...!
دوباره با خود گفت که آری، حتما برمی‌گردم. چند تکه‌ی دیگر از این بنجل‌های قشنگ میخرم. نقاشی سن کلمانتس دین را می خرم، از قاب بیرونش می آورم، زیر کت روپوش پنهان میکنم و می‌‌برم. بقیه‌ی آن شعر را از حافظه‌ی آقای چارینگتون بیرون می کشم. حتی نقشه‌ی جنون آمیز اجاره اتاق در طبقهی بالا هم مانند برق در ذهنش دوباره جستن کرد. شاید پنج ثانیه ای از خود بیخود شد و بی آنکه از پنجره نگاهی به بیرون بیندازد، قدم به پیاده رو گذاشت. لبانش هم به آواز بالبداهه ای از شعر کذایی مترنم بود:
ناقوسای سن کلمانتس میگن، نارنج و لیمو
ناقوسای سن مارتینس میگن، بدهی...| که ناگهان پنداری دلش به یخ و اندرونه‌اش به آب بدل شد. کسی با روپوش آبی به

صفحه 93 از 283