چراغ دیگری روشن کرد، جلو افتاد و با پشت خمیده آهسته آهسته از پله های فرسوده بالا رفت. وینستون هم به دنبالش. از راهروی کوچکی گذشتند و وارد اتاقی شدند که رو به خیابان نبود. پنجرهاش رو به حیاط سنگفرشی باز میشد با انبوهی لوله ی بخاری. وینستون متوجه شد که اثاثیهی اتاق مرتب است. گویی برای زندگی کردن اختصاص یافته بود. یک تکه فرش در کف اتاق بود، یکی دو تصویر بر دیوار، و یک صندلی راحتی که کنار بخاری بود. یک ساعت شیشه ای عهد بوقی روی نمای بخاری تیک تاک میکرد. زیر پنجره تختخوابی بود که یک چهارم اتاق را به خود گرفته و تشکی روی آن بود.
پیرمرد با لحنی نیمه اعتذار آمیز گفت: «تا وقتی زنم مرد، اینجا زندگی می کردیم. دارم اثاثیه را یکی یکی میفروشم. این تختخواب قشنگیه، البته اگر برای ساسهای داخل آن چاره ای پیدا بشه. ولی خوب، یک کمی ناجوره.»
چراغ را بالا گرفته بود تا تمام اتاق را روشن کند. در روشنایی گرم و کم نور چراغ، چنین می نمود که آدم را به خود میخواند. از ذهن وینستون گذشت که به سادگی می شود این اتاق را هفته ای چند دلار اجاره کرد. البته اگر جرأت خطر کردن به خود می داد. فکری محال بود و باید از خیر آن میگذشت. اما اتاق در ذهن او حسرتی را بیدار کرده بود، نوعی خاطرهی نیاکانی را. چنین می نمود که از
حال و هوای زیستن در چنین اتاقی باخبر است: آدم روی صندلی کنار بخاری روشن می نشیند و پا روی پیش بخاری میگذارد و یک کتری روی بخاری، در ایمنی و تنهایی کامل، نه کسی می پایدش، نه صدایی دنبالش میکند، و هیاهویی نیست جز غلغل کتری و تیک تاک آشنا پرورد ساعت.
بی اختیار زمزمه کرد: «تله اسکرینی نیست!»
پیرمرد گفت: «اه، هیچ وقت ازین چیزا نداشتم. خیلی گرانه. خوب، هیچ وقت هم ضرورت داشتن آن را احساس نکرده ام. و اما اون میز تاشو در اون گوشه، میز قشنگیه. هرچند اگر بخواهی از پایه هایش استفاده کنی، باید لولای نو براش بخری.»
در گوشه ی دیگر اتاق جاکتابی کوچکی بود و وینستون به طرف آن کشیده شده
پیرمرد با لحنی نیمه اعتذار آمیز گفت: «تا وقتی زنم مرد، اینجا زندگی می کردیم. دارم اثاثیه را یکی یکی میفروشم. این تختخواب قشنگیه، البته اگر برای ساسهای داخل آن چاره ای پیدا بشه. ولی خوب، یک کمی ناجوره.»
چراغ را بالا گرفته بود تا تمام اتاق را روشن کند. در روشنایی گرم و کم نور چراغ، چنین می نمود که آدم را به خود میخواند. از ذهن وینستون گذشت که به سادگی می شود این اتاق را هفته ای چند دلار اجاره کرد. البته اگر جرأت خطر کردن به خود می داد. فکری محال بود و باید از خیر آن میگذشت. اما اتاق در ذهن او حسرتی را بیدار کرده بود، نوعی خاطرهی نیاکانی را. چنین می نمود که از
حال و هوای زیستن در چنین اتاقی باخبر است: آدم روی صندلی کنار بخاری روشن می نشیند و پا روی پیش بخاری میگذارد و یک کتری روی بخاری، در ایمنی و تنهایی کامل، نه کسی می پایدش، نه صدایی دنبالش میکند، و هیاهویی نیست جز غلغل کتری و تیک تاک آشنا پرورد ساعت.
بی اختیار زمزمه کرد: «تله اسکرینی نیست!»
پیرمرد گفت: «اه، هیچ وقت ازین چیزا نداشتم. خیلی گرانه. خوب، هیچ وقت هم ضرورت داشتن آن را احساس نکرده ام. و اما اون میز تاشو در اون گوشه، میز قشنگیه. هرچند اگر بخواهی از پایه هایش استفاده کنی، باید لولای نو براش بخری.»
در گوشه ی دیگر اتاق جاکتابی کوچکی بود و وینستون به طرف آن کشیده شده