نمیکنم اتفاقی برایش افتاده باشد از گفتار رنجبران کک کسی نمیگزد،
آنها از واکنش سنخی رنجبران هیچگاه....
وینستون، تا حدودی به سبب درد، از نوشتن باز ایستاد. نمی دانست چه چیزی او را وادار به نوشتن این چرندیات کرده بود. اما شگفت این بود که به هنگام نوشتن، یادی کاملا متفاوت در ذهن او متبلور شده بود تا بدان حد که احساس به روی کاغذ آوردن آن در او تقویت شده بود. اکنون می فهمید که برای این حادثهی دیگر بود که به ناگاه بر آن شده بود به خانه بیاید و همین امروز به نوشتن یادداشت هایش بپردازد.
آن روز صبح در وزارتخانه پیش آمده بود، البته اگر بشود گفت چنان حادثهی مبهمی امکان وقوع دارد.
حدود ساعت یازده بود و در ادارهی بایگانی، محل کار وینستون، صندلی ها را از اتاقک ها بیرون می کشیدند و وسط سالن، روبهروی تله اسکرین بزرگ، برای برگزاری مراسم دو دقیقهای نفرت، می چیدند. وینستون در کار نشستن در یکی از ردیف های میانی بود که دو نفر سرزده وارد اتاق شدند. از روی قیافه آنها را می شناخت اما هیچ گاه با آنان همکلام نشده بود. یکی از ایشان دختری بود که اغلب در سرسراها با او برخورد می کرد. اسمش را نمی دانست اما می دانست که در ادارهی *فیکشن* کار می کند. از آنجا که گاهی او را با دستهای روغنی و آچار به دست دیده بود، احتمالا کار فنی داشت و روی یکی از ماشین های رمان نویسی کار می کرد. دختری بیست و چندساله و جسور می نمود با گیسوان سیاه و پرپشت، چهرهی کک مکی، و حرکات چابک و ورزیده. کمربندی باریک و سرخ، نشان گروه جوانان ضد سکس، چندبار دور کمرش آنقدر تنگ پیچیده بود که تراش لمبرهایش را نمایان می ساخت. وینستون، از نخستین لحظه ی دیدار، از او بدش
آنها از واکنش سنخی رنجبران هیچگاه....
وینستون، تا حدودی به سبب درد، از نوشتن باز ایستاد. نمی دانست چه چیزی او را وادار به نوشتن این چرندیات کرده بود. اما شگفت این بود که به هنگام نوشتن، یادی کاملا متفاوت در ذهن او متبلور شده بود تا بدان حد که احساس به روی کاغذ آوردن آن در او تقویت شده بود. اکنون می فهمید که برای این حادثهی دیگر بود که به ناگاه بر آن شده بود به خانه بیاید و همین امروز به نوشتن یادداشت هایش بپردازد.
آن روز صبح در وزارتخانه پیش آمده بود، البته اگر بشود گفت چنان حادثهی مبهمی امکان وقوع دارد.
حدود ساعت یازده بود و در ادارهی بایگانی، محل کار وینستون، صندلی ها را از اتاقک ها بیرون می کشیدند و وسط سالن، روبهروی تله اسکرین بزرگ، برای برگزاری مراسم دو دقیقهای نفرت، می چیدند. وینستون در کار نشستن در یکی از ردیف های میانی بود که دو نفر سرزده وارد اتاق شدند. از روی قیافه آنها را می شناخت اما هیچ گاه با آنان همکلام نشده بود. یکی از ایشان دختری بود که اغلب در سرسراها با او برخورد می کرد. اسمش را نمی دانست اما می دانست که در ادارهی *فیکشن* کار می کند. از آنجا که گاهی او را با دستهای روغنی و آچار به دست دیده بود، احتمالا کار فنی داشت و روی یکی از ماشین های رمان نویسی کار می کرد. دختری بیست و چندساله و جسور می نمود با گیسوان سیاه و پرپشت، چهرهی کک مکی، و حرکات چابک و ورزیده. کمربندی باریک و سرخ، نشان گروه جوانان ضد سکس، چندبار دور کمرش آنقدر تنگ پیچیده بود که تراش لمبرهایش را نمایان می ساخت. وینستون، از نخستین لحظه ی دیدار، از او بدش
فیکشن (Fiction)، از خود ساختن. مراد از آن عبارت از کلیهی ساخت های روایی آدمهاست که مستقیما با تخیل انسان ارتباط دارد. «برگرفته از گفت و گوی دکتر براهنی در مجلهی برج، شمارهی 3، خرداد ۱۳۶۰».