نام کتاب: رمان 1984
طرف بساط که میرفت، چشمش به شیء گرد و صافی افتاد که زیر نور چراغ برق میزد. آن را برداشت. قطعه ی بلورین سنگینی بود که یک طرف آن محدب و طرف دیگر آن مسطح بود و تشکیل نیمکره‌ای میداد. در رنگ و بافت شیشه لطافت غریبی بود، به لطافت آب باران در مرکز آن شیء غریب و صورتی رنگ و به هم بافته‌ای بود که یادآور گل سرخ یا شقایق دریایی بود.
وینستون که افسون آن شده بود، گفت: «این چیه؟»
پیرمرد جواب داد: «مرجان، آره مرجان. حتما از اقیانوس هند آمده. آن را در شیشه کار می گذاشتند. صد سال پیش درست شده، شاید هم بیشتر.»
وینستون گفت: «چیز قشنگی است.»
پیرمرد هم از روی تحسین گفت: «چیز قشنگی است. اما این روزها چنین حرفی را آدم کمتر می شنود.» سرفه ای کرد و ادامه داد: «خوب، اگر قصد خریدنش را داشته باشی، برای تو چهار دلار تمام می شود. یادم می آید که چیزی مثل اون هشت پاوند آب می خورد، و هشت پاوند پول زیادی بود. ولی این روزها چه کسی - حتی چندنفری هم که مانده‌اند - به عتیقه‌های اصل اهمیت میده؟»
وینستون فوری چهار دلار پرداخت و شیء تصرف شده را در جیب گذاشت. حال و هوای تعلق داشتن آن به دورانی کاملا متفاوت از دوران کنونی بود که بیش از زیبایی آن به دل وینستون نشست. به هیچ شیشه‌ای که تا حالا دیده بود، شباهت نداشت. بی استفاده بودن ظاهری آن به جذابیتش می افزود، هرچند میشد حدس زد که زمانی کاغذ نگهدار بوده است. شیشه در جیبش خیلی سنگین بود، اما
خوشبختانه زیاد بیرون نزده بود. در تملک داشتن آن برای عضو حزب چیزی غریب بود و حتی رنگ سازشکارانه داشت. هرچیز قدیمی، و به همان میزان هرچیز زیبا، همواره مورد سوءظن بود. پیرمرد، پس از دریافت چهار دلار، خوشحال تر شده بود. وینستون پی برد که به سه دلار هم راضی بوده است. درآمد که: «اتاق دیگری در طبقه ی بالا هست که شاید میل داشته باشی نگاهی به آن بیندازی. چیز زیادی در آن نیست. فقط چند‎‌‌تکه. اگر بخواهیم بالا برویم، کافیه یه چراغ با خود ببریم.»

صفحه 89 از 283