میداد، به تازگی روشن کرده بود. مردی بود شاید شصت ساله، نحیف و
خمیده قامت، با بینی کشیده و چشمان پرمهری که عینک درشت آنها را از شکل انداخته بود. موی سرش تقریبا سفید، اما ابروانش پرپشت و هنوز سیاه بود. عینکش، حرکات متین و پر وسواسش، و به تن داشتن کت کهنهای از ماهوت مشکی، حال و هوای روشنفکرانه به او می داد. گویی ادیب یا موسیقیدان بود. صدایش صاف و انگار محو بود، لهجهاش به خرابی لهجهی اکثریت رنجبران نبود.
درامد که: «پیاده رو که بودی، تو را به جا آوردم. همان آقایی هستی که آن دفترچهی خاطرات را خرید. کاغذ زیبایی داشت. بهش میگفتند، خامهای. کاغذی مثل اون...، به جرأت میتونم بگم پنجاه سال است که ساخته نشده.» از بالای عینک به وینستون خیره شد و اضافه کرد: «فرمایشی اگر داشته باشید، در خدمت حاضرم. شاید هم میخواهید همین طوری نگاهی بیندازید.»
وینستون با لحنی مبهم گفت: «داشتم رد میشدم، گفتم یک نگاهی بیندازم، چیز بخصوصی نمیخواهم»
دیگری گفت: «چه بهتره چون گمان نمیکنم چیز دردبخوری میتونستم تقدیمتان کنم.» با دست لطیف خود حرکتی اعتذار آلود نمود و اضافه کرد:
میبینید که وضع مغازه چطوره، خالی خالی بین خودمان باشه، فاتحهی عتیقه فروشی دیگر خوانده شده. عرضه و تقاضا دیگه نداره. اثاثیه، چینی، شیشه - همه به مرور شکسته شده. وسایل فلزی هم اکثرا ذوب شده. سالهاست که یک شمعدان مسی محض نمونه ندیده ام.»
داخل مغازه جای سوزن انداختن نبود، اما از میان تمام اجناس چیز دردبخور تقریبا نبود. کف مغازه خیلی تنگ بود. چون دورتادور دیوارها قاب عکس های خاک گرفته روی هم تلنبار شده بود. در ویترین طبقهای پیچ و مهره بود و اسکنههای فرسوده و قلمتراش های تیغه شکسته و ساعت های رنگ و رو رفتهی از حیز انتفاع افتاده، و دیگر بنجلهای متفرقه. تنها در گوشهی مغازه روی بساط کوچکی مقداری خرت و پرت بود- جعبه توتونهایی به رنگ لاکی، گل سینههای عقیق و نظایر آنها - که ظاهرا چیز قابل توجهی در میان آنها بود. وینستون به
خمیده قامت، با بینی کشیده و چشمان پرمهری که عینک درشت آنها را از شکل انداخته بود. موی سرش تقریبا سفید، اما ابروانش پرپشت و هنوز سیاه بود. عینکش، حرکات متین و پر وسواسش، و به تن داشتن کت کهنهای از ماهوت مشکی، حال و هوای روشنفکرانه به او می داد. گویی ادیب یا موسیقیدان بود. صدایش صاف و انگار محو بود، لهجهاش به خرابی لهجهی اکثریت رنجبران نبود.
درامد که: «پیاده رو که بودی، تو را به جا آوردم. همان آقایی هستی که آن دفترچهی خاطرات را خرید. کاغذ زیبایی داشت. بهش میگفتند، خامهای. کاغذی مثل اون...، به جرأت میتونم بگم پنجاه سال است که ساخته نشده.» از بالای عینک به وینستون خیره شد و اضافه کرد: «فرمایشی اگر داشته باشید، در خدمت حاضرم. شاید هم میخواهید همین طوری نگاهی بیندازید.»
وینستون با لحنی مبهم گفت: «داشتم رد میشدم، گفتم یک نگاهی بیندازم، چیز بخصوصی نمیخواهم»
دیگری گفت: «چه بهتره چون گمان نمیکنم چیز دردبخوری میتونستم تقدیمتان کنم.» با دست لطیف خود حرکتی اعتذار آلود نمود و اضافه کرد:
میبینید که وضع مغازه چطوره، خالی خالی بین خودمان باشه، فاتحهی عتیقه فروشی دیگر خوانده شده. عرضه و تقاضا دیگه نداره. اثاثیه، چینی، شیشه - همه به مرور شکسته شده. وسایل فلزی هم اکثرا ذوب شده. سالهاست که یک شمعدان مسی محض نمونه ندیده ام.»
داخل مغازه جای سوزن انداختن نبود، اما از میان تمام اجناس چیز دردبخور تقریبا نبود. کف مغازه خیلی تنگ بود. چون دورتادور دیوارها قاب عکس های خاک گرفته روی هم تلنبار شده بود. در ویترین طبقهای پیچ و مهره بود و اسکنههای فرسوده و قلمتراش های تیغه شکسته و ساعت های رنگ و رو رفتهی از حیز انتفاع افتاده، و دیگر بنجلهای متفرقه. تنها در گوشهی مغازه روی بساط کوچکی مقداری خرت و پرت بود- جعبه توتونهایی به رنگ لاکی، گل سینههای عقیق و نظایر آنها - که ظاهرا چیز قابل توجهی در میان آنها بود. وینستون به