پاهای او از نو به خیابانش کشانیده است. با خود اندیشید: حداکثر در عرض بیست سال این سؤال عظیم و ساده که «آیا زندگی پیش از «انقلاب» بهتر از حالا بود؟» برای همیشه بلاجواب می ماند. راستش، همین حالا هم بلاجواب بود. چرا که معدود بازماندگان پخش و پلای دنیای کهن از مقایسه ی یک عصر با عصری دیگر عاجز بودند. آنها هزاران چیز بیهوده را به یاد می آوردند، نزاع با یک همقطار، جست و جو برای تلمبهای گمشده ی دوچرخه، حالت چهرهی خواهری مدتها پیش مرده، چرخش غبار در صبحی باد آلود در شصت سال پیش، اما تمام واقعه های مرتبط از وسعت دید آنان بیرون بود. شبیه مورچه بودند، که می تواند اشیای ریز و نه اشیای بزرگ را ببیند. و هنگامی که حافظه دچار نقصان می شد و اسناد مکتوب مهر جعل می خوردند - به وقت پیش آمدن چنین واقعه ای، ادعای حزب مبنی بر بهبود شرایط زندگی باید پذیرفته می شد، چون معیاری برای محک وجود نداشت، و هیچگاه دوباره وجود نمییافت.
در همین لحظه، رشتهی افکارش به ناگاه از هم گسیخت. ایستاد و سر بالا کرد. در خیابانی باریک بود، با چند مغازهی کوچک و تاریک که در میان خانه های مسکونی پخش شده بودند. بالای سرش سه توپ فلزی آویخته بود که گویا زمانی مطلا بودهاند و حالا دیگر تغییر رنگ داده بودند. انگار این محل را می شناخت. معلوم است! بیرون مغازهای ایستاده بود که دفتر یادداشتش را از آنجا خریده بود.
ترس در جانش فرو پیچید. در درجه اول خرید دفتر کار نسنجیده ای بود و قسم خورده بود که دیگر پا به این محل نگذارد. و با این همه، لحظه ای که به اندیشهاش میدان داده بود، پاهای او به میل خود به اینجا بازش گردانده بود. دقیقا در قبال انگیزههای انتحارآمیزی از این دست بود که با افتتاح دفتر یادداشت امید بسته بود خود را مصون بدارد. در همان حال متوجه شد با وجود اینکه ساعت بیست ویک بود، مغازه هنوز باز است. با این احساس که بودن در داخل مغازه کمتر از پرسه زدن در پیاده رو سوء ظن برمیانگیزد، قدم به آستانهی در گذاشت. در صورت استنطاق، می توانست بگوید که برای خرید تیغ آمده است.
مغازه دار چراغ نفتی آویزانی را، که بوی فتیلهی پاک نشده اما آشنا پروردی
در همین لحظه، رشتهی افکارش به ناگاه از هم گسیخت. ایستاد و سر بالا کرد. در خیابانی باریک بود، با چند مغازهی کوچک و تاریک که در میان خانه های مسکونی پخش شده بودند. بالای سرش سه توپ فلزی آویخته بود که گویا زمانی مطلا بودهاند و حالا دیگر تغییر رنگ داده بودند. انگار این محل را می شناخت. معلوم است! بیرون مغازهای ایستاده بود که دفتر یادداشتش را از آنجا خریده بود.
ترس در جانش فرو پیچید. در درجه اول خرید دفتر کار نسنجیده ای بود و قسم خورده بود که دیگر پا به این محل نگذارد. و با این همه، لحظه ای که به اندیشهاش میدان داده بود، پاهای او به میل خود به اینجا بازش گردانده بود. دقیقا در قبال انگیزههای انتحارآمیزی از این دست بود که با افتتاح دفتر یادداشت امید بسته بود خود را مصون بدارد. در همان حال متوجه شد با وجود اینکه ساعت بیست ویک بود، مغازه هنوز باز است. با این احساس که بودن در داخل مغازه کمتر از پرسه زدن در پیاده رو سوء ظن برمیانگیزد، قدم به آستانهی در گذاشت. در صورت استنطاق، می توانست بگوید که برای خرید تیغ آمده است.
مغازه دار چراغ نفتی آویزانی را، که بوی فتیلهی پاک نشده اما آشنا پروردی