اون روزا جوان بودم و می خواستم یه مشت حوالش کنم که...
احساس عجز بر وینستون مستولی شد. در حافظه ی پیرمرد چیزی جز تودهای از جزییات خزعبل نبود. آدم اگر می خواست، می توانست از بام تا شام سؤال پیچش کند و یک کلمه راست از او نشنود. چه بسا که کتاب های تاریخ حزب، بنابه حکمتی، راست بگویند. اصلا یک کلمه ی ناراست هم چه بسا نگفته باشند. دست به آخرین تلاش زد و گفت:
- شاید منظورم را به روشنی بیان نکرده باشم. آنچه می خواهم بگویم این است. تو عمر درازی کرده ای. نصف عمر خودت را پیش از انقلاب گذرانده ای. مثلا، در ۱۹۲۵ بزرگ شده بودی. تا آنجا که به یادت می آید، می توانی بگویی که زندگی در سال ۱۹۲۵ بهتر یا بدتر از حالا بود؟ و اگر مخیر بودی ترجیح میدادی . آن وقت یا الآن زندگی کنی؟
پیرمرد عین آدم های در حال مراقبه به تختهی پیکان نگاه کرد. گیلاس آبجوش را، آهسته تر از پیش، تمام کرد. به سخن که درآمد، لحنی تسامح آلود و فیلسوف مآبانه داشت. گویی آبجو قدرت سخن گفتنش عطا کرده بود.
- میدانم از من انتظار داری چه بگویم. انتظار داری که بگویم ای کاش دوباره جوان می شدم. اکثر آدمها، اگر از شان بپرسی، میگویند که آرزوی جوانی دوباره دارند. جوان که باشی، سلامتی و قدرت داری. به سن و سال من که برسی، هیچوقت حالات خوش نیست. از درد پا عذاب میکشم، و وضع مثانه ام هم که تعریفی نیس. شبها شش هفت بار از رختخواب بیرونم میکشه. از طرفی، پیر شدن مزایای بسیاری داره. نگرانی های دورهی جوانی را نداری. با زنها سروکاری نداری، که این خودش نعمت بزرگیه. نزدیک سی سال است که زن ندارم. نخواستهام هم داشته باشم.
وینستون عقب نشست و به پنجره تکیه داد. ادامهی گفت وگو بی فایده بود. در کار خرید آبجو بود که پیرمرد ناگهان بلند شد و به سرعت به ادرارگاه بویناک در کنار اتاق وارد شد. نیم لیتر اضافی تأثیر خود را گذاشته بود. وینستون یکی دو دقیقهی دیگر نشست و به گیلاس خالی دیده دوخت. متوجه نشد که چه وقت
احساس عجز بر وینستون مستولی شد. در حافظه ی پیرمرد چیزی جز تودهای از جزییات خزعبل نبود. آدم اگر می خواست، می توانست از بام تا شام سؤال پیچش کند و یک کلمه راست از او نشنود. چه بسا که کتاب های تاریخ حزب، بنابه حکمتی، راست بگویند. اصلا یک کلمه ی ناراست هم چه بسا نگفته باشند. دست به آخرین تلاش زد و گفت:
- شاید منظورم را به روشنی بیان نکرده باشم. آنچه می خواهم بگویم این است. تو عمر درازی کرده ای. نصف عمر خودت را پیش از انقلاب گذرانده ای. مثلا، در ۱۹۲۵ بزرگ شده بودی. تا آنجا که به یادت می آید، می توانی بگویی که زندگی در سال ۱۹۲۵ بهتر یا بدتر از حالا بود؟ و اگر مخیر بودی ترجیح میدادی . آن وقت یا الآن زندگی کنی؟
پیرمرد عین آدم های در حال مراقبه به تختهی پیکان نگاه کرد. گیلاس آبجوش را، آهسته تر از پیش، تمام کرد. به سخن که درآمد، لحنی تسامح آلود و فیلسوف مآبانه داشت. گویی آبجو قدرت سخن گفتنش عطا کرده بود.
- میدانم از من انتظار داری چه بگویم. انتظار داری که بگویم ای کاش دوباره جوان می شدم. اکثر آدمها، اگر از شان بپرسی، میگویند که آرزوی جوانی دوباره دارند. جوان که باشی، سلامتی و قدرت داری. به سن و سال من که برسی، هیچوقت حالات خوش نیست. از درد پا عذاب میکشم، و وضع مثانه ام هم که تعریفی نیس. شبها شش هفت بار از رختخواب بیرونم میکشه. از طرفی، پیر شدن مزایای بسیاری داره. نگرانی های دورهی جوانی را نداری. با زنها سروکاری نداری، که این خودش نعمت بزرگیه. نزدیک سی سال است که زن ندارم. نخواستهام هم داشته باشم.
وینستون عقب نشست و به پنجره تکیه داد. ادامهی گفت وگو بی فایده بود. در کار خرید آبجو بود که پیرمرد ناگهان بلند شد و به سرعت به ادرارگاه بویناک در کنار اتاق وارد شد. نیم لیتر اضافی تأثیر خود را گذاشته بود. وینستون یکی دو دقیقهی دیگر نشست و به گیلاس خالی دیده دوخت. متوجه نشد که چه وقت