نام کتاب: رمان 1984
درآمد که: «پادوها! پادوهای بورژوازی نوکرهای طبقه‌ی حاکم!» از چیزای دیگه ای که گفت یکیش هم انگل‌ها بود. همین طور کفتارها، آره مطمئنم که بهشان گفت، کفتارها. البته مرادش حزب کارگر بود، می فهمی که.
وینستون احساس کرد که پیرمرد منظورش را نمی فهمد. گفت: «در واقع آنچه می خواستم بدانم، این است که احساس می کنی حالا بیشتر از آن روزها آزادی داری؟ به عنوان انسان با تو رفتار می شود؛ در روزگاران کهن، آدم های ثروتمند، آدم هایی که در رأس...»
پیرمرد از راه یادآوری گفت: «مجلس اعیان.» .
- اگر خوش داری، مجلس اعیان. آنچه می خواهم بپرسم این است که آیا این . آدم ها می توانستند به عنوان مادون با شما رفتار کنند، تنها به صرف اینکه آنها ثروتمند بودند و شما فقیر؛ مثلا، آیا راست است که باید آنها را «جناب» خطاب میکردید و هر وقت که عبور می‌کردند کلاه از سر بر می داشتید؟
پیرمرد ظاهرا به فکری عمیق فرو رفته بود. پیش از دادن جواب، یک چهارم آبجویش را نوشید. آنگاه گفت: «آره. آنها دوست داشتند کلاه از سر برداری. نشان نوعی احترام بود. خودم با این کار موافق نبودم، ولی خیلی وقتا این کار را میکردم. یعنی مجبور بودم.»
- و آیا برای این آدم ها - دارم از کتاب های تاریخ که خوانده‌ام، نقل می کنم - و نوکرهاشان عادی بود که شما را از پیاده رو به داخل فاضلاب هل بدهند؟
- یکیشان یک بار منو هل داد. انگار همین دیروز بود. شب مسابقه ی قایقرانی بود - شب مسابقه خیلی خشن می شدند و در خیابان شفتزبوری تنه‌ام به تنه‌ی یک رفیق جوان خورد. به تمام معنا آقا بود، کلاه لگنی بر سر و پالتوی مشکی به تن. در پیاده رو چپ و راست راه میرفت و تصادفی تنه‌ام به تنه‌اش خورد. گفت:
چرا جلوی پایت را نگاه نمیکنی؟» آره همین جوری گفت. گفتم: «فکر میکنی پیاده رو لعنتی رو خریدی؟» گفت: «اگر سر به سرم بگذاری، آن گردن منحوست را می پیچانم.» گفتم: «تو مستی. الآن میدم بازداشتت میکنن.» و باور کن که دستشو رو سینه‌ی من گذاشت و چنان هلم داد که نزدیک بود زیر تایر ماشین برم. خوب،

صفحه 85 از 283