آنها پوتین به پا نداشتند. روزی دوازده ساعت کار می کردند، ساعت نه از مدرسه بیرون می آمدند و ساعت ده در اتاقی می خوابیدند. و در همان وقت آدم های معدودی بودند، تنها چند هزار - معروف به سرمایه دار - که ثروتمند و مقتدر بودند. صاحب همه چیز بودند. در خانه های بزرگ و مجلل، با سی خدمتکار، زندگی می کردند، سوار ماشین و کالسکه های چهار چرخه می شدند، شامپانی می خوردند، کلاه لگنی بر سر می گذاشتند...» '
پیرمرد ناگهان گل از گلش شکفت. درآمد که: «کلاه لگنی! خوب شد گفتی. همین دیروز خود من هم به این فکر میکردم. نمیدونم چرا. همین طوری فکر میکردم. سالهاس که کلاه لگنی ندیده ام. غیب شده ان. آخرین باری که کلاه لگنی بر سر گذاشتم، در خاکسپاری خواهر زنم بود و این، خوب نمیتونم تاریخ دقیقشو بگم، لابد پنجاه سال پیش بوده. گفتن نداره که کرایه کرده بودم، منظورم را که میفهمی.»
وینستون با حوصله گفت: «بحث بر سر کلاه لگنی نیست. نکته اینجاست که این سرمایه دارها - آنها و معدودی قاضی و کشیش که از قبل آنها نان می خوردند - خدایان روی زمین بودند. همه چیز به خاطر منافع آنها وجود داشت. شماها - آدمهای معمولی، کارگران - بردگان آنها بودید. هرجور دلشان می خواست، با شماها رفتار می کردند. می توانستند مثل گله شماها را به کانادا بفرستند. اگر اراده می کردند، می توانستند با دخترانتان بخوابند. دستور می دادند که با چیزی به نام گاوسر شلاقتان بزنند. از کنارشان که رد میشدید، باید کلاه از سر برمی داشتید. هر سرمایه داری با گروهی پادو بیرون می رفت...»
پیرمرد از نوگل از گلش شکفت.
- پادوها! اینم کلمه ای که خیلی وقته به گوشم نخورده. پادوها! منو به عقب برمیگردونه. یادم میاد - اوه خیلی سالا پیش - که گاهی وقتا بعد از ظهرای یکشنبه به هاید پارک می رفتم سخنرانی رفقا را بشنوم. ارتش نجات، کاتولیک های وابسته به کلیسای رم، یهودیان، هندوان - از هر قماشی آنجا بود. و یه رفیق - اسمشو به خاطر ندارم، منتها سخنران پر قدرتی بود، آره. تازه همه چیزو نگفت.
پیرمرد ناگهان گل از گلش شکفت. درآمد که: «کلاه لگنی! خوب شد گفتی. همین دیروز خود من هم به این فکر میکردم. نمیدونم چرا. همین طوری فکر میکردم. سالهاس که کلاه لگنی ندیده ام. غیب شده ان. آخرین باری که کلاه لگنی بر سر گذاشتم، در خاکسپاری خواهر زنم بود و این، خوب نمیتونم تاریخ دقیقشو بگم، لابد پنجاه سال پیش بوده. گفتن نداره که کرایه کرده بودم، منظورم را که میفهمی.»
وینستون با حوصله گفت: «بحث بر سر کلاه لگنی نیست. نکته اینجاست که این سرمایه دارها - آنها و معدودی قاضی و کشیش که از قبل آنها نان می خوردند - خدایان روی زمین بودند. همه چیز به خاطر منافع آنها وجود داشت. شماها - آدمهای معمولی، کارگران - بردگان آنها بودید. هرجور دلشان می خواست، با شماها رفتار می کردند. می توانستند مثل گله شماها را به کانادا بفرستند. اگر اراده می کردند، می توانستند با دخترانتان بخوابند. دستور می دادند که با چیزی به نام گاوسر شلاقتان بزنند. از کنارشان که رد میشدید، باید کلاه از سر برمی داشتید. هر سرمایه داری با گروهی پادو بیرون می رفت...»
پیرمرد از نوگل از گلش شکفت.
- پادوها! اینم کلمه ای که خیلی وقته به گوشم نخورده. پادوها! منو به عقب برمیگردونه. یادم میاد - اوه خیلی سالا پیش - که گاهی وقتا بعد از ظهرای یکشنبه به هاید پارک می رفتم سخنرانی رفقا را بشنوم. ارتش نجات، کاتولیک های وابسته به کلیسای رم، یهودیان، هندوان - از هر قماشی آنجا بود. و یه رفیق - اسمشو به خاطر ندارم، منتها سخنران پر قدرتی بود، آره. تازه همه چیزو نگفت.