نام کتاب: رمان 1984
از یاد رفته بود. زیر پنجره یک میز قمار بود. آنجا می‌توانست بدون ترس از درز
کردن صحبت، با پیرمرد حرف بزند. فوق العاده خطرناک بود، اما در هر صورت تله اسکرینی در اتاق نبود. به مجرد ورود از این معنی اطمینان حاصل کرده بود.
پیرمرد، همین که نشست، لندید که: «می تونست یه چتول برام بریزه. نیم لیتر بس نیست. آدم سیر نمیشه. یه لیتر هم خیلی زیاده. پولش به کنار، مرتب باهاس پیشاب بریزم.»"
وینستون به طور آزمایشی گفت: «از جوانی تا حالا حتما تغییرات بزرگی را به چشم دیده ای.»
چشمان آبی کم رنگ پیرمرد از صفحه‌ی پیکان به بار و از بار به در توالت سرید. گویی توقع داشت که تغییرات در میخانه به وقوع پیوسته باشد. عاقبت
گفت: «آبجو بهتر بود، و ارزان تر! جوان که بودم، آبجوی ملایم چتولی چهار پنی بود. البته، این پیش از جنگ بود.»
وینستون گفت: «کدام جنگ؟»
پیرمرد به لحنی مبهم گفت: «همش جنگه.» گیلاسش را برداشت و شانه هایش از نو راست شد. «می خورم به سلامتی شما.»
حلقوم نوک تیزش با حرکتی سریع بالا و پایین رفت و آبجو ناپدید شد. وینستون به سمت بار رفت و با دو گیلاس نیم لیتری دیگر برگشت. پیرمرد گویا پیش داوری خود را درباره‌ی نوشیدن یک لیتر آبجو، از یاد برده بود
وینستون گفت: «سن وسالت خیلی از سن من بیشتر است. پیش از اینکه به دنیا بیایم، تو حتما آدم بالغی بوده ای. می توانی به یاد بیاوری که پیش از انقلاب اوضاع و احوال چه گونه بود. آدم هایی به سن و سال من راجع به آن دوران در واقع چیزی نمیدانند. تنها می توانیم راجع به آن از کتاب ها بخوانیم، و آنچه در کتاب ها آمده شاید درست نباشد. دلم میخواهد نظر تو را در این مورد بدانم. کتابهای تاریخ میگویند که پیش از انقلاب، زندگی با حالا یکسره فرق داشت. خفقان و بی عدالتی و فقر به قدری شدید بود که به تصور هم نمی‌آید. اینجا در لندن، توده های عظیم مردم از تولد تا مرگ غذای کافی برای خوردن نداشتند. تازه نصف

صفحه 83 از 283