نام کتاب: رمان 1984
را خریده بود.
لحظه ای بالای پله ها ایستاد. در سمت مقابل کوچه میخانه ی کوچک و کثیفی بود که گویا پنجره هایش یخ بسته بود. درواقع، ورقه ی ضخیمی از گردوغبار بر آن نشسته بود. مردی سالخورده، خمیده قامت اما فعال، با سبیل سفیدی که مثل سبیل میگو سیخ سیخ بود، در چرخان را فشار داد و وارد شد. وینستون، که به تماشا ایستاده بود، در این اندیشه شد که پیرمرد، که دست کم لابد هشتادسالش می شد، به هنگام «انقلاب» میان سال بوده است. او و امثالش . آخرین مهره های پیوسته به دنیای بر باد شدهی سرمایه داری بودند. در خود حزب تعداد افرادی که انگارهاشان پیش از «انقلاب» شکل گرفته بود، زیاد نبودند. نسل قدیمی تر اکثرا در پاکسازی های بزرگ دهه های پنجاه و شصت از میان برداشته شده و چندتایی که جان سالم به در برده بودند، سر تسلیم در پیش گرفته بودند. آدم زنده ای که می توانست از چگونگی اوضاع و احوال در اوایل قرن خبر درستی بدهد، همانا رنجبر بود. ناگهان قسمتی از کتاب تاریخ که در دفتر یادداشت خود رونویسی کرده بود، به ذهنش آمد و انگیزهای جنون آمیز او را در چنگال گرفت. به آن میخانه می رود، با آن پیرمرد آشنایی به هم می زند و سؤالاتی از او می کند. به او می گوید: «از زندگی ات، وقتی پسر بچه ای بودی، برایم بگو. اوضاع و احوال در آن روزها از چه قرار بود؟ از حالا بهتر بود یا بدتر؟
از اینکه مبادا فرصت وحشت زدگی به خود بدهد، شتابان از پله ها پایین آمد و از خیابان باریک گذشت. البته، دیوانگی بود. طبق معمول، قانون معینی در منع گفت وگو با رنجبران و رفتن به میخانه های آنها وجود نداشت، اما عملی غیرعادی بود و از دیده پنهان نمی ماند. اگر پلیس های گشتی سر می رسیدند، خود را به بیهوشی میزد. اما بعید بود که باور کنند. در را باز کرد و بوی گند آبجوی ترش به دماغش خورد. وارد که شد، همهمه اندکی فروکش کرد. از پشت سر احساس می کرد که همگی به روپوش آبی او زل زدهاند. بازی پیکان که در انتهای اتاق در جریان بود، به مدت شاید سی ثانیه قطع شد. پیرمرد کذایی کنار بار ایستاده بود و با میخانه چی، جوان تنومند بینی عقابی ستبر بازویی، مشاجره می کرد. عده ای دیگر،

صفحه 81 از 283