نفر سومی درآمد که: «خوبه، درشو بذار!»
دربارهی بلیت بخت آزمایی بگومگو می کردند. وینستون سی متری دور شده بود که به پشت سر نگاه کرد. آنها هنوز با چهره های برافروخته بگومگو می کردند. بلیت بخت آزمایی، با جایزه های کلان هفتگی، رویدادی عمومی بود که رنجبران از دل و جان به آن توجه داشتند. احتمالا چند میلیون از رنجبران بودند که بلیت بخت آزمایی برای آنان اگر نه تنها دلیل، که دلیل اصلی زنده ماندنشان بود. مایه ی شادی و لودگی شان بود، موتور حرکتشان بود و محرک فکریشان. پای بلیت بخت آزمایی که به میان می آمد، آنهایی هم که به زحمت خواندن و نوشتن میدانستند، به محاسباتی دست می زدند که دود از کلهی آدم بلند می شد. طایفهای تنها از راه فروش طلسمات و فال و مهرهی مار گذران معیشت می کردند. وینستون با راه اندازی بخت آزمایی، که به دست وزارت فراوانی نظم و نسق داده می شد، کاری نداشت. اما خبر داشت (در واقع همه ی اعضای حزب خبر داشتند که جایزه ها اغلب خیالی اند. جز به برندگان جوایز کوچک پولی پرداخت نمی شد. برندگان جوایز بزرگ آدم های لاوجود بودند. در غیاب هرگونه ارتباط واقعی بین یک قسمت از اقیانوسیه با قسمت دیگر، ترتیب این کار دشوار نبود.
اما اگر امیدی بود، در رنجبران نهفته بود. به ریسمان این امید باید آدم چنگ میزد. به رشته ی کلماتش که میکشید، معقول می نمود. در جایی موضوع اعتقادی می شد که برمیگشت و نگاه می کرد به کسانی که در پیاده رو از کنارش میگذشتند.
خیابانی که به داخل آن پیچیده بود، عین تپه ای به پایین می رفت. احساس کرد که قبلا به این حوالی آمده است و از معبر اصلی هم فاصله ی چندانی ندارد. جلوتر صدای دادوبیداد به گوش می رسید. خیابان پس از پیچی تند، منتهی به پله هایی می شد. و پله ها هم منتهی به کوچه ی گودی که در آن بساط سبزی فروشی پهن بود. در همین لحظه، وینستون به یاد آورد که کجاست. کوچه منتهی به خیابان اصلی میشد و سر پیچ بعدی، که بیش از پنج دقیقه راه نبود، مغازهی خنزرپنزرفروشی بود و دفترچه سفیدش را که الآن دفتر یادداشتش بود، از آنجا خریده بود. و در نوشت افزار فروشی کوچکی که تا آنجا فاصله ای نبود، قلمدان و شیشه ی جوهرش
دربارهی بلیت بخت آزمایی بگومگو می کردند. وینستون سی متری دور شده بود که به پشت سر نگاه کرد. آنها هنوز با چهره های برافروخته بگومگو می کردند. بلیت بخت آزمایی، با جایزه های کلان هفتگی، رویدادی عمومی بود که رنجبران از دل و جان به آن توجه داشتند. احتمالا چند میلیون از رنجبران بودند که بلیت بخت آزمایی برای آنان اگر نه تنها دلیل، که دلیل اصلی زنده ماندنشان بود. مایه ی شادی و لودگی شان بود، موتور حرکتشان بود و محرک فکریشان. پای بلیت بخت آزمایی که به میان می آمد، آنهایی هم که به زحمت خواندن و نوشتن میدانستند، به محاسباتی دست می زدند که دود از کلهی آدم بلند می شد. طایفهای تنها از راه فروش طلسمات و فال و مهرهی مار گذران معیشت می کردند. وینستون با راه اندازی بخت آزمایی، که به دست وزارت فراوانی نظم و نسق داده می شد، کاری نداشت. اما خبر داشت (در واقع همه ی اعضای حزب خبر داشتند که جایزه ها اغلب خیالی اند. جز به برندگان جوایز کوچک پولی پرداخت نمی شد. برندگان جوایز بزرگ آدم های لاوجود بودند. در غیاب هرگونه ارتباط واقعی بین یک قسمت از اقیانوسیه با قسمت دیگر، ترتیب این کار دشوار نبود.
اما اگر امیدی بود، در رنجبران نهفته بود. به ریسمان این امید باید آدم چنگ میزد. به رشته ی کلماتش که میکشید، معقول می نمود. در جایی موضوع اعتقادی می شد که برمیگشت و نگاه می کرد به کسانی که در پیاده رو از کنارش میگذشتند.
خیابانی که به داخل آن پیچیده بود، عین تپه ای به پایین می رفت. احساس کرد که قبلا به این حوالی آمده است و از معبر اصلی هم فاصله ی چندانی ندارد. جلوتر صدای دادوبیداد به گوش می رسید. خیابان پس از پیچی تند، منتهی به پله هایی می شد. و پله ها هم منتهی به کوچه ی گودی که در آن بساط سبزی فروشی پهن بود. در همین لحظه، وینستون به یاد آورد که کجاست. کوچه منتهی به خیابان اصلی میشد و سر پیچ بعدی، که بیش از پنج دقیقه راه نبود، مغازهی خنزرپنزرفروشی بود و دفترچه سفیدش را که الآن دفتر یادداشتش بود، از آنجا خریده بود. و در نوشت افزار فروشی کوچکی که تا آنجا فاصله ای نبود، قلمدان و شیشه ی جوهرش