در پیاده رو ریخته بود، و در وسط آن می توانست رگهای را به رنگ سرخ روشن ببیند. نزدیک آن که رسید، متوجه شد دستی است که از مچ قطع شده است. سوای رگه ی خون آلود، دست آنچنان سفید شده بود که انگار قالب گچ است.
آن را با لگد به درون فاضلاب انداخت و آنگاه، برای پرهیز از جمعیت، از یک خیابان فرعی به سمت راست پیچید. در عرض سه یا چهار دقیقه از محل بمباران شده خارج شده بود. زندگی کثیف و زنبوروار در خیابانها جریان داشت، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود. حدود ساعت بیست بود و مشروب فروشیهایی که پاتوق رنجبران بود (موسوم به «میخانه» از مشتری موج میزد. از درهای تیره رنگ و چرخان «میخانه»ها، که بازوبسته شدن آنها پایانی نداشت، بوی پیشاب و خاک اره و آبجو تلخ بیرون میزد. سه نفر تنگ هم در کنجی ایستاده بودند. نفر وسطی روزنامهی تا شدهای به دست داشت و دو نفر دیگر از روی شانهی او مشغول خواندن آن بودند. حتی پیش از آنکه با نزدیک تر شدن به آنها متوجه حالت چهره شان شود، پیدا بود که حسابی توی نخ روزنامه رفتهاند. ظاهرا مشغول خواندن خبری جدی بودند. چند قدمی با آنها فاصله داشت که ناگهان گروه از هم پاشید و دو نفر از آنان باهم گلاویز شدند. چنین می نمود که همین الآن یکدیگر را زیر باران مشت می گیرند.
- نمیتونی اون گوشهای لعنتی ات را به من بدی؟ بهت میگم شماره ای که به هفت ختم میشه، الآن چارده ماهه که نبرده!
- من میگم برده!
- د نبرده! تو خونه یه خروارشو دارم که دو سال گذشته روی کاغذ یادداشت کردهام. اونا را مرتب یادداشت میکنم. و بهت میگم شماره ای که به هفت ختم میشه...
- الا و بالله برده! میتونم اون شمارهی لعنتی را هم بهت بگم: به ۴۰۷ ختم میشه. فوریه بود - هفته ی دوم فوریه.
- آره جون عمهت! همه را از سیر تا پیاز نوشتهام. بهت هم میگم شمارهای که...
آن را با لگد به درون فاضلاب انداخت و آنگاه، برای پرهیز از جمعیت، از یک خیابان فرعی به سمت راست پیچید. در عرض سه یا چهار دقیقه از محل بمباران شده خارج شده بود. زندگی کثیف و زنبوروار در خیابانها جریان داشت، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود. حدود ساعت بیست بود و مشروب فروشیهایی که پاتوق رنجبران بود (موسوم به «میخانه» از مشتری موج میزد. از درهای تیره رنگ و چرخان «میخانه»ها، که بازوبسته شدن آنها پایانی نداشت، بوی پیشاب و خاک اره و آبجو تلخ بیرون میزد. سه نفر تنگ هم در کنجی ایستاده بودند. نفر وسطی روزنامهی تا شدهای به دست داشت و دو نفر دیگر از روی شانهی او مشغول خواندن آن بودند. حتی پیش از آنکه با نزدیک تر شدن به آنها متوجه حالت چهره شان شود، پیدا بود که حسابی توی نخ روزنامه رفتهاند. ظاهرا مشغول خواندن خبری جدی بودند. چند قدمی با آنها فاصله داشت که ناگهان گروه از هم پاشید و دو نفر از آنان باهم گلاویز شدند. چنین می نمود که همین الآن یکدیگر را زیر باران مشت می گیرند.
- نمیتونی اون گوشهای لعنتی ات را به من بدی؟ بهت میگم شماره ای که به هفت ختم میشه، الآن چارده ماهه که نبرده!
- من میگم برده!
- د نبرده! تو خونه یه خروارشو دارم که دو سال گذشته روی کاغذ یادداشت کردهام. اونا را مرتب یادداشت میکنم. و بهت میگم شماره ای که به هفت ختم میشه...
- الا و بالله برده! میتونم اون شمارهی لعنتی را هم بهت بگم: به ۴۰۷ ختم میشه. فوریه بود - هفته ی دوم فوریه.
- آره جون عمهت! همه را از سیر تا پیاز نوشتهام. بهت هم میگم شمارهای که...