نام کتاب: رمان 1984
احتیاط کاری بود و منقبض شدن عضلات، درست مثل حالتی که از عبور حیوانی ناآشنا به آدم دست می دهد. روپوش آبی حزب در خیابانی چون این خیابان، طرفه بود. راستش، دیده شدن در چنین مکانهایی، جز به ضرورت، دور از احتیاط بود. در صورت روبه رو شدن با پلیس های گشتی، چه بسا که فرمان ایست می دادند. «رفیق، اجازه هست برگ شناسایی ات را ببینم؟ اینجا چه کار میکنی؟ چه ساعتی کارت تمام شد؟ معمولا از این راه به خانه می روی؟» و چه و چه. موضوع این نبود که قانونی در منع رفتن به خانه از راهی غیر معمولی وجود داشته باشد. اما رفتن و رسیدن خبر آن به گوش پلیس اندیشه همان و جلب توجه کردن همان.
ناگهان قشقرقی به پا شد. غریو اعلام خطر از هرسو بلند بود. مردم مانند خرگوش به سوی هشتی ها خیز برمی داشتند. زنی جوانی از هشتی خانه ای بیرون پرید و به یک حرکت، بچهی ریزنقشی را که در تالابی بازی می کرد در چنگ گرفت، پیش بندش را دور او پیچید و دوباره به درون خیز برداشت. در همان لحظه، مردی که جامه ی سیاهش به لباس کنسرت شباهت داشت و از یک کوچه ی فرعی بیرون آمده بود، به سوی وینستون شتافت و با هیجان به آسمان اشاره کرد و فریاد زد: «کشتی بخار! مواظب باش رییس! کله تو داغون میکنه. یالله دراز بکش!»
کشتی بخار» لقبی بود که رنجبران به دلیلی به موشک اطلاق می کردند. وینستون درجا خود را با صورت به زمین انداخت. هنگامی که رنجبران هشداری از این دست میدادند، همواره راست در می آمد. به نظر می آمد از نوعی غریزه برخوردارند که چند لحظه پیشتر آمدن موشک را، به رغم سرعت سریعتر موشک از صدا، به آنها خبر می داد. غرشی به گوش رسید. گفتی پیاده رو را از جا کند. اجسامی نورانی بر پشتش باریدن گرفت. همین که بلند شد، سراپای خود را پوشیده از خرده شیشه یافت.
راهش را ادامه داد. بمب، دویست متری آن سوتر، تعدادی خانه را ویران کرده بود. ستونی از دود سیاه به آسمان آویخته بود و زیر آن انبوهی از غبار گچ که درون آن جمعیت گرد ویرانه ها حلقه می زدند. کپه ی کوچکی از گچ پیش روی او

صفحه 78 از 283